#یاهیشکی_یاتو_پارت_123
فهمیدم چشماش پر شد و نمیخواست من اشکشوببینم . بلند شد و سریع از اتاق بیرون رفت.
بعد از شام همگی نشسته بودی وچای میخوردیم که پدرم بحث رو شروع کرد
بابا- با اجازه ی همه میخواستم که چند کلمه ای حرف بزنم.
علی (شوهرخالم)- اختیار داری احمد آقا. خیره ایشالا
بابا- حتما خیره. این آقازاده ی ما میخواد کم کم یه سر و سامونی به زندگیش بده میخوایم براش آستین بالا بزنی و زنش بدیم
علی –ایشالا که مبارک باشه حالا این دختره خوشبخت کی هست؟
خاله و شوهر خالم منتظر بودن و به لبهای پدرم چشم دوخته بودن. مادرم و پریا هم خیره به سمیرا نگاه میکردن. منو سمیرا هم که سرمون پایین بود و هر دو توفکر بودیم.
بابا- این دختره خوشبخت همین جا رو به روی من نشسته.کی بهتر از سمیرا خانوم؟
خاله و شوهر خالم حسابی شوکه شده بودن و زبونشون بند اومده بود یه نگاه به من می انداختن و یه نگاه به سمیرا...
علی – خب من خیلی شوکه شدم. در خوب بودنه پرهام جان که هیچ شکی نیست ولی سمیرا خودش باید تصمیم بگیره
بابا- ظاهرا بچه ها خودشون قبلا باهم حرفاشون رو زدن
علی – عجب. پس این وسط ما کاره ای نیستیم که(با خنده) دخترم شما راضی هستی؟
ولی سمیرا سکوت کرد...
علی – سکوت علامته رضایته؟؟؟
romangram.com | @romangram_com