#یاهیشکی_یاتو_پارت_117
پرهام- مامان آخرین باری باشه که اسمه گیسو رومیاری
مامان- چرا چون یه زمانی دوسش داشتی؟ حالا دیگه گیسویی نیست. اینو بفهم...
این حرفای تکراری هر بار برام سنگین تموم می شد. بی هیچ حرفی به اتاقم رفتم وفکر کردم. مامان راست می گفت. تا کی باید اینجوری ادامه می دادم؟ تا کی باید به گیسویی فکر میکردم که حالا متعلق به بردیا بود. پس خودم چی؟ تا کی خودمو گول بزنم که یه روزی برمیگرده . اصلا شاید تا الان بچه دار هم شده باشه. اگه میخواست برگرده تا حالا بر میگشت.نزدیک یک ساله که از رفتنش میگذره ومن باید راجع به زندگیم تصمیم بگیرم. شاید مامان راست میگه و من کسی بهتر از سمیرا رونمیتونم پیدا کنم. اونم منو عاشقانه می پرسته و منم شاید بتونم بهش علاقه پیدا کنم. شاید بعده ازدواج منم بتونم دوسش داشته باشم. شاید...شاید...شاید...خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار. خودت کمک کن بتونم بهترین تصمیم روبگیرم.
خاله و مامانم قراره یه مسافرت گذاشته بودن آخر هفته چند روز تعطیل بود وتصمیم گرفته بودن به ویلای شمال برن و آب و هوایی عوض کنن. باید توی شمال تصمیم نهایی مو میگرفتم.
روزه رفتن جاده حسابی بارندگی بود و با احتیاط رانندگی میکردیم. وقتی هم که رسیدیم حسابی خسته بودیم. یه دوش گرفتم و به آشپزخونه رفتم.
خاله ثریا- عافیت باشه
پرهام- ممنون خاله. چیزی واسه خوردن پیدا میشه؟ من که خیلی گرسنمه.
خاله- پدرت وعموت رفتن خرید
پرهام- سمیرا وپریا کجان؟
خاله- رفتن کنار ساحل همراهه نسرین
پرهام- پس شما چرا نرفتی؟
خاله- منموندم یکمی اینجاهاروگرد گیری کنم. توهم بروپیششون.
پرهام- نه من خستم میرم یکم استراحت کنم
رفتم توی یکی از اتاقها و روی تخت دراز کشیدم.. خیلی خسته بودم و بلافاصله خوابم برد.
romangram.com | @romangram_com