#ویروس_مجهول_پارت_95
دهنش رو باز كرد که چيزی بگه، ولی پشیمون شد و دوباره بستش. تصور کردم که عملياتم داره با موفقيت مواجه میشه. لحنش آروم بود ولی با تهديد گفت:
-باشه ولی فقط يه ساعت!
لبخندی به پهنای صورتم زدم و گفتم:
-واقعا ممنونم! قول میدم که سر يه ساعت اين جا باشم.
چرخيد و به نگهبان دومی اشاره كرد تا سگای سياهش رو از جلوی راهم كنار ببره. با قدر شناسی دوباره لبخند زدم و سريع تر از قبل به دويدنم ادامه دادم.
***
تا وارد سال مرکزی آزمايشگاه شدم، چراغا به صورت خودكار چشمک زدن و روشن شدن. دنيل هنوز نرسيده بود و من شک داشتم كه بهش اجازه بدن تا به عنوان نفر دوم وارد قسمت آزمايشگاه بشه. با عجله و بدون توقف يه راست رفتم سمت اتاق قرنطينه. در رو باز كردم و تا چشمم به قفس افتاد، خشكم زد.
-يعنی چی؟
موشا سر جاشون بودن! وقتی صدای من رو شنيدن، روی دو پا ايستادن و با كنجكاوی نگاهم كردن. به سمتشون رفتم:
-شماها كجا رفته بودين بچه های بد؟
به همون حالت هنوزم بر و بر به من چشم دوخته بودن.
romangram.com | @romangram_com