#ویروس_مجهول_پارت_85

بيرون از رستوران كسی نبود و فقط هر از گاهي صدای گذشتن ماشينا و يا بوق زدنشون می‌اومد. تاريک و هولناک. با صدای مرتعشی صداش زدم:

-دنی؟ دنيل؟ تو كجايی؟

فقط ماشينایی که پارک کرده بودن و ماشینایی که از خیابون می‌گذشتن رو می‌ديدم. هيچ كس اون اطراف نبود. اضطراب به دلم افتاد که نکنه اونا گروگان گيری، چيزی بودن؟ با این فکر، با ترس بيشتری داد زدم:

-دانيال!

یه دفعه دیدم که يه هيكل سياه داره به سمتم می‌دوه. چشمام رو ريز كردم و قيافش رو تو تاريكی تشخيص دادم. وقتي زیر نور دکل چراغ رسيد که داشت نفس نفس می‌زد.

-نيستن، من هيچ كسی رو، پيدا نكردم...

-آخه مگه میشه؟ غير ممكنه به اين سرعت در برن!

نفس عمیقی کشید و چشمک زد:

-نكنه آدم فضايی بودن؟

آروم هلش دادم:

-اَه ولم كن بابا، تو هم كه همش عشق چيزای عجيب غريبی.


romangram.com | @romangram_com