#ویروس_مجهول_پارت_84

-عجب روئی داری به خدا!

معلوم بود بدجور عصبانی شده. شروع كردم به اذيت كردنش تا حواسش رو پرت کنم. روی پيتزاش كلی سس خالی كردم، توی لیوان نوشابش نمک ريختم، و در آخر واسه اين که حسابی به هم بريزه، يه قطره سس هم به سمت پيراهن يک دست سفيدش پرتاب كردم. شاكی شد و بهم چشم غره رفت:

-مريم ديگه داری شورش رو در مياريا!

-می‌خواستم رگ غيرتت بخوابه، آخه حيف نيستش كـ...

چیزی دیدم که حرف زدن از یادم رفت. شوكه شده چند بار پلک زدم و چشمام رو تا جای ممكن باز كردم. سر جاشون نبودن! دوباره به دنی نگاه كردم كه با يه دستمال داشت سعی می‌كرد که اثر لكه ی سس رو از پیراهنش پاک كنه.

-دنيل، اونا سر جاشون نيستن!

سریع به اون سمت نگاه کرد تا خودش هم ببینه. بهش اشاره کردم بلند شه و دو تایی با هم بلند شديم و گردن كشيديم. هر چند قد و قواره ی دنيل بلند تر بود و بهتر از من همه جا رو می ديد، ولی باز منم نگاه می‌کردم. دنیل غرید:

-لعنتی! پس كجا رفتن؟!

نااميد از پا بلندی كردن دست كشيدم:

-نمی‌دونم، يه لحظه حواسم پرت شد و ناپديد شدن.

بدون معطلی خودش رو از پشت میز عقب کشید و از بين جمعيت ديدمش كه از در رستوران بيرون رفت. دلشوره ی بدی به جونم افتاده بود و احساس می‌كردم دارن تو دلم رخت می‌شورن. چند دقيقه ای منتظرش شدم، ولی وقتی ديدم برنگشت، با همون كفشای پاشنه دار و وحشتناكم شروع كردم به دويدن و از اون جا بيرون رفتم.


romangram.com | @romangram_com