#ویروس_مجهول_پارت_70

-هر چی که هست، انجامش داديم و خانم اندرس يا می‌ميره، يا همين طور شاد و سرحال به زندگيش ادامه میده. خودت رو سرزنش نكن ماریا.

آلن بازوم رو گرفت و مجبورم كرد روی صندلی بشينم. بهم ريخته بودم، خيلی زياد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم که همون لحظه سر و كله ی اكستروم پيدا شد و با عجله گفت:

-آماده باشید، بازرسا اومدن!

***

سوزان با سرخوشی داشت می‌گفت:

-خيلی اميدوار بودن.

-ما موفق می‌شيم! از همين الان می‌تونم تو دستام حسش كنم...

-چی رو؟

-جايزه ی نوبل!

بقيه مدام با هم حرف می‌زدن و واسه جايزه ی نوبلی كه طبق قانون به ما تعلق نداشت، نقشه می‌كشيدن و جشن گرفته بودن. اما من بغ كرده، يه گوشه مثل ربات در حال كلنجار رفتن با يه نمونه بودم. اصلا متوجه نبودم دارم چی كار می‌كنم، چون اختيارم دست خودم نبود. نوبل، حتی اگه شايسته ی دريافتش تشخيص داده می‌شديم، "يكم دسامبر" جوايز رو اهدا می كردن و ما تازه وسطای ماه "می" بوديم. یعنی شيش ماه ديگه! تو افکار خودم غوطه ور بودم که دنيل با يه ليوان ليموناد پيشم اومد و با لبخند پرسید:

-تو چرا پيش بقيه نيستی؟


romangram.com | @romangram_com