#ویروس_مجهول_پارت_64
-آره، آخه ديشب پشت ميز آشپزخونه خوابم برده بود.
دنيل خنديد و طعنه زد:
-چه جای خوبی! لابد داشتی خواب خوراكی می ديدی، درسته؟
نگاهش كردم و صورت اصلاح شده و چشمای سبزش رو از نظر گذروندم كه ظاهرش با خوابم هيچ شباهتی نداشت. با قیافه ی متعجبی گفتم:
-اتفاقا خواب می ديدم كه تو زامبی شدی و می خوای مغزم رو از داخل سرم بيرون بكشی.
همشون به حرفام خنديدن، ولی من حتی نای لبخند زدن هم نداشتم. آلن به شونه ام زد و بحث رو عوض کرد:
-راستی دنيل ماجرای داوطلب انسانی رو به ما گفته. يه نفر هست كه با كمال خوشحالی حاضره اين كار رو انجام بده.
حرفش با من کاری کرد که چشمای خستم یه دفعه باز شدن:
-واقعا؟! اون کیه؟
من رو با خودشون به اتاق بغل بردن. اون جا يه زن مسن روی صندلی نشسته و منتظر ما بود. آلن دستش رو به سمتش گرفت:
-معرفی میكنم، دوست مادرم، خانم اندرس.
romangram.com | @romangram_com