#ویروس_مجهول_پارت_62

-صفر درصد! همه می‌ميرن! چون دیگه آخر الزمان رسيده و هیچ درمانی در کار نیست!

قیافه ی خنثایی به خودم گرفتم و با تمسخر گفتم:

-چشم بسته غيب گفتی؟

سرش به سمت خبرنگارا بود، ولی وقتی نگاهم كرد، خون در رگ هام خشكيد. صورتش پوسيده بود و چشماش به رنگ خون شده بود. لبخند نفرت انگيزی زد:

-نه، اين قبلا پيش بينی شده، شماها بايد بميرين!

به سختی لب زدم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم:

-تو... زام...

مثل شير غريد و به سمتم خيز برداشت و با انگشتای ترسناكش، جمجمه ی من رو هدف گرفت.

جيغ بلندی كشيدم و سرم رو از روی میز غذاخوری برداشتم. اولش هنگ بودم که کجام، ولی با ديدن دكوراسيون تكراری خونه و آشپزخونه، نفس راحتی كشيدم:

-پوف، همش خواب بود.

ساعت هفت و بيست دقيقه صبح بود و باز بايد بر می‌گشتم سر كارم. با خستگی رفتم داخل اتاقم تا پيراهن تنگ سفيد با شلوار خاكی رنگم رو بپوشم و يه شال گردن قهوه ای به گردنم بستم. امروز احتمالا واسه سركشی و بازرسی به آزمايشگاه می اومدن و دكتر هميشه تاكيد می‌كرد اين جور وقتا تيپ رسمی بزنيم. كفش پاشنه بلند قهوه ای پوشيدم و با كيفم از خونه بيرون رفتم. موهای بلند و لختم آزادانه باز بودن و من اصلا حوصله ی درست كردن و مدل دادنشون رو نداشتم. ريموت ماشین رو زدم و پشت فرمونش نشستم. زدم به خيابون و بعد از رد كردن كلی خیابون اصلی و فرعی، از بزرگراه گذشتم و وارد مسير نفرت انگيز مخصوص پايگاه شدم. كارای تكراری هميشگی رو انجام دادم و ماشینم رو تو پارکینگ یه گوشه پارک کردم. وقتی به در ورودی رسیدم، رو کردم به نگهبان و گفتم:


romangram.com | @romangram_com