#ویروس_مجهول_پارت_5

میشل به شدت اجتماعی بود و من، اجتماع گریز. هر بار که اصرار می‌کرد بدون دلیل خاصی دور هم جمع بشیم، من رو واقعا کلافه می کرد. برای همین منم با اخم جوابش رو دادم:

- میشه. حتما كه نبايد روز تعطيل، كاری انجام داد!

از قیافه اش اینطوری برداشت کردم که حالش تا حدودی گرفت. سرعتش رو کم کرد و من هم دیگه نگاهش نکردم. خب زور می‌گفت. من به خاطر گوشه گیریم، وقتايی هم كه ايران بودم، روزای تعطيل اصلا دل و دماغی واسه انجام دادن هیچ کاری نداشتم. تنها كار "شاید" مفیدی كه انجام می دادم، چرخيدن تو كتابخونه ی بزرگ پدرم بود که اونم يا كتاباش رو خونده بودم، يا محتوای زیادی سنگینی داشتن و ازشون خوشم نمی‌اومد. تو افکار خودم بودم که صدام زد:

- ماریا از تحقيقاتت چه خبر؟

حواسم سر جاش برگشت، ماهیچه های صورتم بی‌اختیار با نفرت درهم جمع شد و غر زدم:

-اصلا حرفش رو هم پيشم نزن كه نسبت بهش آلرژی پيدا كردم!

خودش هم قيافه اش مثل من شد و گفت:

-درسته، واقعا خيلی خسته كننده شده. مخصوصا اينكه دو سال تموم داريم روش كار می كنيم، ولی هنوزم به نتيجه ی دلخواه نرسيديم.

یه نیمکت همون نزدیکیا دیدم که بهش اشاره کردم و منظورم رو گرفت. سرعتمون رو کم کردیم و همونطور که داشتیم نفس نفس می زدیم، هر کدوم یه گوشه از نیمکت رو اشغال کردیم. به پشتی نیمکت تکیه دادم و مشغول باز کردن در بطری شدم تا گلوی خشکم رو نجات بدم. با در سفتش درگیر بودم که به همون حالت شروع کردم به توضیح دادن:

-ما نتایجی که به دست آوردیم رو روی چهار صد نفر بيمار داوطلب آزمايش كرديم. دیشب که داشتم پرونده ها رو مطالعه می کردم، فهمیدم از اون تعداد نفر، فقط چهار نفر از بیمارا، اونم فقط حدود بيست درصد بهبود پيدا كردن! اين مقدار خیلی كمه!

میشل با حالت گرفته و ناراحتی حساب کرد:


romangram.com | @romangram_com