#ویروس_مجهول_پارت_4
بیتوجه به اینکه داشت من بیچاره رو با سطح زمین یکسان میکرد، با همون لحن شاد و سرخوشانه ای که داشت گفت:
-دلم واست تنگ شده بود، خوب شد که دیدمت! حالا بيا با هم بريم پياده روی.
تا خواستم چيزی بگم، قبل از هر حرکتی دستم رو گرفت و با شدت پشت سر خودش كشيد و دوباره مجبورم كرد كه بدوئم. سعی کردم به روی خودم نیارم که نزدیک بود زمین بخورم و سرعتم رو بيشتر كردم تا بهش برسم. پاهای بلند میشل، باعث میشد تا از من فرزتر عمل كنه و من، پشت سرش مدام تقلا كنم و افتان و خيزان زور بزنم كه بهش برسم. به هر زحمتی که بود، خودم رو بهش رسوندم و همون لحظه بهم گفت:
-موافقی واسه ناهار امروز بريم رستوران؟ كم پيش مياد که روزای تعطيل با هم باشيم.
فکری کردم و سریع جواب دادم:
-نه ولش كن، امروز اصلا حوصله ندارم.
-پس به آلن و بقیه خبر می دم تا بيان خونه ی من و يه مهمونی کوچیک و چند نفره به پا كنيم!
همچنان به رو به رو و زمین نگاه میكردم كه به خاطر دویدن، به نظر میرسید انگار زمين داشت بالا پايين میپرید، نه من. پوفی کشیدم و بیصبرانه غر زدم:
-ميشل، میتونم ازت خواهش كنم که امروز دست از سرم برداری؟ باور كن حوصله ی هيچ کس و هیچ چیز رو ندارم.
سرعتش رو بیشتر کرد تا بتونه من رو ببینه. با اخم نگاهم كرد و بهم توپید:
-ولی اين طوری كه نمیشه!
romangram.com | @romangram_com