#ویروس_مجهول_پارت_3

-وقتی فرار مغزا پيش مياد، همين بلاها هم پيش مياد! وقتی اصرار می شه که جایی به جز کشور خودت درس بخونی، همینم می شه خواهر من، دیگه چی انتظار داری؟ تحويل بگير احمق جون.

همونطور که داشتم قد می کشیدم تا يه فنجون از داخل كابينت بالایی بردارم، از فکرم گذشت: كاش اينجا پیشم بودی ميلاد.

اینکه اینجا بودم، به این دلیل بود که پدرم اعتقاد داشت هوش سرشار و افکار و ایده هام تو ايران تلف می شه، هر چند خودم اصلا چنين عقيده ای نداشتم. اصلا چرا باید تلف بشه؟ واسه همين بود که هر چقدر من مخالف کردم و مقاومت به خرج دادم، پدرم به حرفام اهمیتی نداد و من رو با خوشحالی تمام فرستاد ينگه دنيا و من بيچاره، دور از خانواده و هر گونه آشنا و فامیل، اينجا شروع كردم به زندگی كردن. البته زندگی كه نمی شد گفت، باید می گفتم زجر و عذاب! من آدم حساسی بودم و سریعا دلتنگ اعضای خونوادم می شدم، برای همین تحمل این دوری برام فراتر از طاقتم بود.

ميلاد آدمی بود با هوشی که انیشتین رو هم زیر سوال می برد، ولی از سیاستش بود که با بدجنسی خودش رو به کند ذهنی می زد تا كسی كار به كارش نداشته باشه، و از طرفی شركت پدرم رو صاحب شده بود. ولی من با سیاست نبودم، دختری بودم که علاقه ام فقط به کتاب خوندن خلاصه می شد. هميشه سرم تو كتاب بود، اونم انواع كتابای علمی و زيست و این مدل کتابا، در نتیجه معلوم بود آخر و عاقبتم همين می شه.

دست از فکر کردن برداشتم و بعد از چای دم كردن، با عجله صبحونه خوردم و رفتم اتاقم. به سرعت موهام رو شونه زدم و از بالا بستم، لباسام رو عوض كردم و با گرمكن و كفشای ورزشی و يه بطری آب از خونه بيرون زدم.

در خونه رو که پشت سرم بستم، ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. هوا نسبتا گرم شده بود و شكوفه ی درختا، کم کم در حال ريختن بودن. با دیدن منظره ی اطرافم، متوجه شدم چقدر دلم واسه ماه های ارديبهشت ايران تنگ شده بود. لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست، به حالت دو از جلوی خونه به سمت پیاده رو رفتم و شروع کردم به آهسته دویدن. برای یکی از همسایه ها دست تکون دادم و دوباره داشتم به مسیرم نگاه می کردم که...

-هی ماريا؟

آروم متوقف شدم و به خونه ی سفيد رنگی نگاه كردم كه نرده های چوبی داشت. دستم رو به کمرم گرفتم و گفتم:

-صبح به خير همکار. روز خوبیه.

ميشل مثل دختر بچه ها با عجله و شتاب به سمتم اومد. موهای بورش که از پشت بسته شده بود، تو هوا پيچ و تاب می خوردن و چشمای قهوه ای روشنش از سرحالی برق می زدن. شادابی و لبخند معمولا دائمی میشل باعث می شد که به حال خوب و روحيه ی شادی که داشت، قبطه بخورم. هنوز به خودم نیومده بودم که میشل بدون مقدمه از روی نرده ها پريد و بدون هشدار دادن، خودش رو به سمتم پرتاب کرد. اونقدر با شتاب بغلم پرید که تلو تلو خوران و به زحمت جلوی خودم رو گرفتم كه پخش زمین نشیم. همون طور که با دست سعی داشتم صمیمانه به کتفش ضربه بزنم، با نفس گرفته گفتم:

-چه خبره دختر؟ نزديک بود بيفتم!


romangram.com | @romangram_com