#ویروس_مجهول_پارت_39
-بهتون قول می دم كه وقتی اين موضوع علنی بشه، هر شيش نفر شما جايزه ی نوبل پزشكی رو ببرين! این کشف واقعا بزرگ و مهمه!
سرم رو با غرور بيشتری بالا گرفتم و به خودم فكر كردم. من، مريم طهمورث، اولين زن ايرانی خواهم بود كه نوبل پزشكی رو به دست میاره! لبخند محوی زدم و چشمام رو چند لحظه ای آهسته بستم، حتی فكرشم سكر آور بود. بقيه ی بچه های گروه سرگرم گپ زدن با هم بودن و ميشل و آلن به طرز خیلی آشکاری از هم دوری میكردن. مطمئن بودم که دیشب بعد از اینکه از آلن جدا شدم و آلن پیش میشل رفت تا خبر رو بهش بده، اتفاقی بینشون رخ داده بود. حواسم و نگاهم به هر دو نفرشون بود که نيكلاس، از همکارای قدیمی پيشم اومد. به شونه ام زد و باعث شد از نگاه کردنم به میشل دست بکشم:
-با پشتكاری که تو برای هر تحقیق و پژوهشی به خرج میدی، شک نداشتم که یه روز به نتیجه میرسه. همین پشتکارت بود که باعث شد بالاخره جواب رو به دست بياری. از صمیم قلبم بهت تبريک میگم ماريا!
دستش رو به گرمی فشردم و با لبخند دوستانه ای گفتم:
-متشکرم نيک. البته باید بگم که همكارام خيلی كمكم كردن و همیشه همراهم بودن، وگرنه من که تنهايی نمیتونستم از پس چنین پروژه ی سنگین و مشکلی بر بیام.
نیک هم با محبت دستم رو فشرد و معذرت خواست تا بره پیش بقیه و با اونا هم گپ و گفتی داشته باشه. وقتی رفت، پیش خودم اعتراف کردم که اعماق وجودم، عذاب وجدانم داشت من رو دیوونه میكرد.
من که كاشف اون ويروس لعنتی نبودم! خودمون هم میدونستیم اون اتفاق، فقط یه شانس واقعا بزرگ بود و پروفسور اكستروم، شانس کشفش رو به من و گروهم بخشيد. قبل از تجمع گروه دانشمندا، بهمون گفت كه اين راز بين ما باقی میمونه و هيچ كس نبايد بفهمه كه اون لوله آزمايش مسخره، به طرز مشکوکی بين بقيه ی نمونه ها ظاهر شده بود. یه مقدار از همون ویروس، برای تحقيقات بيشتر به آزمايشگاه نظامی ارتش برده شد و ما هم حدسی نداشتیم چه نتیجه ای در راهه. در همین حین، يكی از دكترا با صدای خوشحالی که همه تونستن بشنون گفت:
-دوستان، ما بايد اين موفقيت بزرگ و بینظیر رو جشن بگيريم!
با خودم لبخند زدم. مثل اينكه واقعا ماجرا رو جدی گرفته بودن! ما فقط يه روز بود که موش كوچولوی سفيد رو زير نظر داشتيم و حداقل بايد يه هفته ای صبر میكرديم تا نتيجه بگيريم. ولی چيزی نگفتم و گذاشتم تو توهمات خودشون غوطه ور بشن و خوش باشن. از محوطه ی اون جا خارج شدم و پا به پارکینگ بزرگ سازمان گذاشتم. نزدیک یکی از ماشینا که یه شورولت سفید بود ایستادم و با موبايلم به ايران تماس گرفتم، چون داخل آزمایشگاه و داخل ساختمونش، اصلا آنتن نمیداد. چند تا بوق خورد که بالاخره مادرم با خوشحالی جواب داد:
-الو؟ توئی مريم جان؟
- سلام مامان، خوبين؟
romangram.com | @romangram_com