#ویروس_مجهول_پارت_38
-خب، باشه بهشون زنگ میزنيم. به جز ميشل.
شرورانه خنديدم و چشمام رو ریز کردم:
- چه فكرايی تو سرت میگذره بدجنس؟
میدونستم می خواد خبر رو حضوری براش تعریف کنه، ولی در جوابم فقط به لبخند عريضی اكتفا كرد. از حرکتش چیز دیگه ای برداشت کردم و انگشتم رو به سمتش تكون دادم:
-هی هی! اگه از اون فكرا تو سرت باشه، خودم میكشمت!
شروع به خندیدن کرد. من شاید تو محیط زیادی روشن فکرانه ی آمریکا، افکار زیادی سنتی و عقب مونده از جامعه داشتم. بیدلیل نبود چون تو خانواده ی معتقدی بزرگ شده بودم. البته اطرافیانم، با این حساسیت من نسبت به این قضایا کنار اومده بودن. برای همین بود که آلن دستاش رو بالا گرفت و گفت:
- نه، باور كن هيچ منظور بدی نداشتم. حالا بیا تصمیم بگیریم تا اول به کی زنگ بزنیم؟
گاردی که گرفته بودم رو باز کردم و آروم شدم. پیشنهاد دادم:
-اول به تئودور و سوزان، چطوره؟
***
با غرور به جمعیت مقابلم نگاه می کردم. همه ی دانشمندايی كه اونجا جمع شده بودن، سر عكسی که ديشب آلن نشونم داد در حال بحث و مشورت، و فکر کردن به اینکه ما چطوری تونستیم به این نتیجه دست پیدا کنیم بودن. البته اين عكس، محرمانه اعلام شده بود و هيچ كس جز دانشمندا و محققای بالا رتبه ی سازمان تحقيقات آمريكا، حق ديدنش رو نداشتن. پروفسور اكستروم از لا به لای جمعیت پيشم اومد و صمیمانه به من و آلن که کنارم ایستاده بود گفت:
romangram.com | @romangram_com