#ویروس_مجهول_پارت_36

-می فهمی؟ می فهمی! ما موفق شدیم! هی دختر ما موفق شدیم، اصلا نمی‎تونم باورش کنم...

مثل دو تا آدم بی‎عقل، تو بغل هم زار می‌زدیم و برامون مهم نبود داریم چی می‌گیم یا چی کار می‌کنیم، شاید از شدت خوشحالی به مرز دیوونگی رسیده بودیم.

انقدر به گریه كردن ادامه داديم تا كل التهاب و ذوق و شعف وجودمون كاملا تخليه شد. آلن عقب رفت و خم شد، به زانوهاش تكيه زد و سرش رو ناباورانه تکون داد:‌

-وای حتی به خوابم نمی‌ديدم تا یه روز برسه که به نتيجه برسيم!

دستام رو به کمرم گرفتم و با صدای گرفته از گریه، خندیدم و گفتم:

-آره، دقيقا! باورش خیلی سخته!

ولی بالاخره صاف ایستاد، قیافه ی خندونش سریع جدی شد و انگشتش رو بالا گرفت:

-ولی صبر كن، اينجا يه سوال پيش مياد!

به میز کنارم که جعبه های شیشه ای موشای آزمایشگاهی وجود داشت تکیه زدم و گفتم:

-خب، چه سوالی؟

دستش رو به چونه اش گرفت و یه کم مالش داد و پرسید:


romangram.com | @romangram_com