#ویروس_مجهول_پارت_35

-يه چيزی يادمون رفت!

ترسيدم که اتفاق بدی افتاده باشه و با وحشت پرسیدم:

-چی؟

-همون موش! همون که میشل بهش ویروس تزریق کرد، بيا بريم ببينيمش!

بدون یه لحظه صبر کردن، به سرعت از اتاق تجهيزات الكترونيكی بيرون زديم و يه نفس تا محل نگهداری موش های قرنطينه شده دويديم. من یه کم دیرتر رسیدم، و وقتی اونجا بودم که آلن زودتر از من پیش میز رسیده بود. نفس عميقی كشيد و مقابل جعبه ی شيشه ای موش مورد نظر خم شد.

کنارش ایستادم و هر دو با چشمای گرد شده و ابروهای بالا پریده از تعجب، بهش خيره شديم. موشمون با پوزه ی کوچولوش داشت اطرافش رو بو می كشيد، بازی می كرد، تحرک و انرژی داشت. ظرف غذاش رو تا نصفه خالی كرده بود و كلی آب خورده بود. اين موش زير نظر بود و ما ديده بوديم كه بی حاله و هيچ كاری جز تلو تلو خوردن داخل ظرف و يه گوشه افتادن انجام نمی ده. حتی آب و غذا رو هم به زور سرنگ بهش می داديم كه يه وقت از گرسنگی یا تشنگی نميره. ولی حالا، حتی از موشای سالم هم سرحال تر بود!

همزمان سر بالا گرفتيم و به همديگه خيره شديم. ته چشمای زيتونی رنگ آلن، شوق جرقه می‌زد و موفقيت در حال جوشيدن بود. مطمئن بودم چشمای منم همین وضعيت رو داشته باشه. با لبخند عریض روی لباش پرسید:

- ماری؟ تو می‌دونی اين يعنی چی؟

چشمام رو با خوشی زیادی بستم و گفتم:

-آره، يعنی اين كه زحمتای چند ساله ی ما بالاخره جواب داده!

اولش ساكت بودیم؛ ولی يه دفعه شروع كرديم به فرياد زدن و جيغ كشيدن. مثل دیوونه ها پریدم بغلش و اونم از شدت هیجان نمی دونست داره چی کار می کنه. دستاش رو صمیمانه با شدت خیلی زیادی به کتفم می‎زد و از شدت خوشحالی گریه می کرد و لا به لای گریه هاش می گفت:


romangram.com | @romangram_com