#ویروس_مجهول_پارت_147
همون جور كه داشت از روی شونه نگاهم می كرد توضيح داد:
-ايشون خواسته بودن كه جسد موش آزمايشگاه شما رو به اين جا منتقل كنن.
وای خدای من. پس عمرا نمی تونستم ميكی رو پس بگيرم! دو دل شده بودم كه راه رو ادامه بدم يا مثل بچه ی آدم سرم رو بندازم پايين و برگردم. عجب بساطی درست شده بود. زن که دید حرکت نمی کنم پرسید:
-خانم مورفی؟ مشكلی پيش اومده؟
با عجله قدمی برداشتم و گفتم:
-نه اصلا! بريم.
چند متر پایین تر، مقابل يه در فلزی كه با در آزمايشگاه ما از زمين تا آسمون فرق داشت ايستاد و مقابل ميكروفن خم شد و گفت:
-اِف 879.
در كشويی اون جا آروم کنار رفت و ما داخل رفتيم. همون لحظه با ديدن اون همه آدم سفيد پوش که اطراف کسی جمع شده بودن، خشكم زد. تازه متوجه شدم كه قضيه واقعا جديه! آهسته و بیاختیار گفتم:
-سلام...
چند نفری تک و توک برام سر تكون دادن و صدای بم مردونه ای از داخل جمعیت جواب داد:
romangram.com | @romangram_com