#ویروس_مجهول_پارت_143

دو نفری هم زمان هين كشيدن و جلوی دهنشون رو با دست گرفتن. آه كشيدم:‌

-فقط اميدوارم بلايی سر مينی نياد چون به دردسر بدی برمی‌خوريم؛ همه مون.

سوزان بغض كرد و افتاد به گريه كردن. سريع گفتم:

-نه گريه نكن! پسرا نبايد خبردار بشن، بذار لااقل سه نفر از گروه تا آخر سخنرانی روحيه ی خودشون رو حفظ كنن!

لبش رو محكم گاز گرفت و به سختی جلوی اشكاش رو مسدود كرد. از طرفی صدای خوشحال و ريلكس دنيل اون سمت از داخل تالار به گوش می‌رسید که داشت می‌گفت:

-... ما اميدواريم كه بتونیم تموم بيمارای اسیر در چنگال ویروس ايدز رو نجات بديم، و از اين بابت احساس غرور و مباهات می‌كنيم!

صدای تشويق افراد داخل سالن، دلم رو به لرزه انداخت. دلم می‌خواست به هر روشی شده خودم رو بکشم، تا شاید دق دلی و ناراحتیم خالی بشه! ولی چه فايده؟ موشمون كه زنده نمی‌شد. تنها اميد باقی موندم به مينی و خانوم اندرس بود. لب زدم:‌

-بچه ها، بايد دعا كنيم مينی زنده بمونه، خانم اندرس هم همين طور. بايد دعا كنيم...

***

-آخه چرا؟

صورتم رو بين دستام مخفی كردم و با صدای گرفته ای گفتم:


romangram.com | @romangram_com