#ویروس_مجهول_پارت_130

از اعماق وجودش آه كشيد و چشماش رو بست. می ‌دونستم دردش از چيه، اين كه تازه با آلن صميمی تر شده بود و حالا ديگه نمی تونست خيلی بهش زنگ بزنه. كاش همه ی درد و بلاهامون فقط به تلفن خلاصه می‌شد. مشكل اين جا بود كه من نمی دونستم تو سازمان اف. بی. آی داره چی می‌گذره. حتما اتفاق خاصی افتاده بود كه بازم نمونه رو می‌خواستن. نكنه نمونه گم شده بود، يا شايدم دزديده بودنش؟! ولی دومی امكان اتفاقش وجود نداشت،‌ چون هيچ احمقی به خودش جرات دزدی كردن از آزمايشگاه سری اونا رو نمی‌داد.

-ماریا؟

بی‌حال پرسیدم:

-چيه؟

-من می‌گم که به پروفسور بگيم نمونه كار می‌كنه و خودمون رو خلاص كنيم. شايد يه اتفاقی هم افتاد و اين وسط جايزه ی نوبل رو هم گرفتيم!

سرم رو بين دستام گرفتم و با لحن نا اميدی گفتم:

-نمی‌دونم، نمی‌دونم ميشل. باور كن گيج شدم...

***

به قفسه ها نگاهی انداختم. خيلی خريد كسل كننده ای بود. جسی با شيطنت چشمک زد:

-پس چرا انتخاب نمی‌كنی؟ نكنه از اعتيادت به شكلات دست كشيدی ماريا؟

-نه جسی، فكرم درگير موضوع تحقيقاته.


romangram.com | @romangram_com