#ویروس_مجهول_پارت_106
از نگاه كردن به چشماش میترسيدم. چشماش سياه به رنگ ذغال بود و آدم این احساس رو داشت که اگه خيلی بهشون خيره بشه، مثل خاكستر شعله ور میشن! از جلوی چهار چوب در بزرگ كنار كشيدم و اجازه دادم داخل بيان. دو نفری که پشت سرش حرکت میکردن، کلمه ای حرف نمیزدن و از كل قيافه شون، فقط موهای بورشون مشخص بود. چون چشماشون هم زير عينكای دودی پنهون شده بود و ماسكشون هم همه ی اجزای صورت شون به جز پیشونی رو پوشش میداد. اين جا چه خبر شده بود و من بیخبر بودم؟ محتاطانه شخص تازه وارد رو صدا زدم:
-آقای استون؟
خونسرد و بدون این که نگاهم کنه جواب داد:
-بله؟
-می شه بپرسم که، آم... دقیقا واسه ی چی این جا اومدین؟
از گوشه ی چشم طوری نگاهم كرد كه در جا قالب تهی كردم! دوباره به مقابل خيره شد و به راهش ادامه داد:
-واسه يه سری تحقيقات در مورد ويروس ناشناخته ای كه به آزمايشگاه سازمان فرستاده شده.
بعد هم خواست که راهنماییش کنم و به جایی که میخواست سر بزنه ببرمش. جمعیت همکارام رو که دید، رفت پيششون و ناچار شدم که همه رو بهش معرفی کنم. با هيچ كدوم از بچه ها دست نداد و فقط با نگاهش اطراف رو آناليز كرد. بقيه ی كاركنا هم با کنجکاوی از اتاقای دیگه پایگاه بيرون اومده بودن و سرک میكشيدن. آروم و طوری که جلب توجه نکنم، خم شدم و کنار گوش دنیل با صدای پایینی گفتم:
-اصلا از اين وضع راضی نيستم.
مثل خودم پچ پچ کنان جواب داد:
-آره، انگاری داره بوی دردسر مياد!
romangram.com | @romangram_com