#ویروس_مجهول_پارت_105

-فكر می‌كنم ديگه وقتش باشه كه به پروفسور بگيم ما پادزهر حقیقی رو كشف كرديم.

تئودور سر تكون داد و تایید کرد:

-دقيقا موافقم. موشا هم دو هفته ای می‌شه كه سالمن و بدنشون هيچ نشونه ای از بيماری از خودش نشون نداده.

شروع كرديم به خنديدن و به نشونه ی موفقیت و خوشحالی، به كف دست همديگه می‌زديم كه صدای پيجر اومد و کاری کرد که خوشی از یادمون بره:

-بچه ها منتظر باشين، يه گروه از مامورای اف. بی. آی دارن ميان بخش آزمايشگاه برای بازدید.

با شنيدن صدای پروفسور موريسون و حرفایی که گفت، يخ زدم. مامورای اف. بی. آی؟ اين جا؟ سر من گیج رفت و دنيل هم به پيشونيش كوبيد:

-بدبخت شديم رفت!

با عجله سمت در ورودی آزمایشگاه دویدم و دكمه ی كنار در رو فشردم. در با آرامش اعصاب خورد كنش كنار رفت و جلوی ديدم باز شد. چشمم افتاد به رو به روم و دیدم که سه تا مرد ملبس به كت و شلوارای خوش دوخت مشكی، داشتن داخل راهرو به سمت من می‌اومدن. روی صورت هر نفر، ماسک سفیدی وجود داشت و هر سه تاشون، هيكلای درشت و قد بلندی داشتن. اولین نفرشون پیش قدم شد، به سمتم اومد و با صدای بم و مردونه ای گفت:

-براندن اِستون بريكر از سازمان اف. بی. آی.

همين! توضيحی بيشتری هم در مورد خودش نداد. سرم رو پايين گرفتم و به دست بزرگش كه به سمتم گرفته بود خيره شدم. من كه اگه با اون دست می دادم، ممکن بود دستم له بشه! با ترديد دست دادم و منتظر موندم هر لحظه صدای شكستن استخوونام رو با گوشام بشنوم، ولی انقدر سرد و بی حال دست داد كه اتفاقی نيفتاد. حتی دستش رو هم به زحمت لمس كردم. زير لب با صدايی كه در حد شنیدنش باشه گفتم:

-ماريا مورفی، پژوهشگر ارشد گروه تحقيقاتی.


romangram.com | @romangram_com