#ویروس_مجهول_پارت_10

سوزان، همسر تئودور که داشت ما رو نگاه می‎‌کرد، اعتراض كرد:

-مگه قرار نبود يا به ما هم فارسی ياد بدين، يا فقط به زبون ما حرف بزنين!

بقیه هم تایید کردن، از جمله آلن که داشت سرش رو با انگشت ماساژ می‌داد تا درد ضربه رو کمتر کنه. در جواب این اعتراض، من و دنيل فقط لبخند زدیم، یه لبخند سرشار از شیطنت. چند دقیقه بعد، پسرا که خسته بودن، دست از بازی كردن كشيدن و پيش ما برگشتن. ميشل فکری کرد و پيشنهاد داد:

-با يه بازی جدید چطورين؟

تا من خواستم در مورد بازی نظر بدم، موبايلم شروع کرد به زنگ خوردن. با اکراه از جیبم بیرون کشیدمش و به صفحه ی روشنش بدون هیچ رضایتی نگاه انداختم. اسم شخصی که روی صفحه دیدم، باعث شد جا بخورم و بی‌اختیار سیلی آرومی به گونه ی خودم زدم. سابقه نداشت که هیچ آخر هفته ای با کسی تماس بگیره، پس حتما اتفاقی افتاده بود. میشل پرسید:

-چی شده؟

-پروفسوره، حتما اتفاقی افتاده!

همه به هر حالتی كه داشتن کاری انجام می دادن، یا نشسته بودن، ماتشون برد. دنيل که دید موبایل داره تو دستم زنگ می خوره و جواب نمیدم، سریع خم شد و از دستم قاپيدش. فرصت نشون دادن هر عکس العملی رو ازم گرفت و تماس رو وصل كرد، روی اسپیکر زد كه صدای بم و نخراشیده ی پروفسور تو فضا پخش شد:

- ماريا، هر چه زودتر بقيه افراد گروه رو پيدا كن و بيا آزمايشگاه.

واقعا نمی‌دونستم چی باید بگم. بچه ها که متوجه حال من شدن، یکی یکی و بدون ترتیب سلام كردن كه پروفسور متوجه شد ما همه پیش هم هستیم. صداش جدی تر شد و گفت:

-شماها کنار همید؟ الان کجا رفتین؟


romangram.com | @romangram_com