#ویلای_وحشت_پارت_99
سرم رو به آرومی تکون دادم. درسا داشت تغییر صدا میداد. اما من دیگه صداش رو نمی شنیدم. نفس های منظم و آروم آروین کنار گوشم کرم کرده بود.
- ذهنت رو برای مدتی از تمام اینا خالی کن... از هرچیزی که باعث ترست میشه... یادت باشه که تنها تو قدرت نجات دادن درسا رو داری پس به خاطر اونم که شده قوی باش. تمام عشق و محبتت رو نثارش کن... حتی اگه ذهنی باشه اون می تونه این امواج رو احساس کنه.
با حرکت آروم سرم حرفش رو تایید کردم.
- به زیباترین و لذت بخش ترین خاطرات زندگیت فکر کن... آروم نفس بکش...
ذهنم به عقب برگشت. کنار بابا نشسته بودم. صدای خنده های شیرینمون تمام خونه رو پر کرده بود. ظرف های خالی بستنی روی میز چوبی مقابلمون بود. کیک شکلاتیم با پونزده تا شمع روی اون بین ظرف های بستنی قرار داشت. تولد پونزده سالگیم.
تصویر بعدی وقتی بود که با درسا و ویدا رفته بودیم همون پاتوق همیشگی. پسره از کنارمون رد شد و چیزی گفت. ویدا با یک حرکت بطری دوغ رو روی پیراهنش خالی کرد.
لبخندی روی لبم نشست. صداها ضعیف تر شده بودن.
- خوبه همینطور ادامه بده...
تصویر بعدی سالن دانشگاه رو نشون میداد. به ویدا برخورد کردم و هر دو روی زمین افتادیم. اول اخماش تو هم بود اما بعدش که فهمید با هم تو یک کلاسیم خندید و دستم رو گرفت.
تصویر بعدی ماشین چندصد میلیونی درسا بود که جلوی دانشگاه پارک شده بود. درحالی که دست ویدا رو گرفته بودم به طرف درسا رفتیم. با دیدن ما چشمکی زد و اشاره کرد سوار بشیم. اون روز برای اولین بار پاتوق رو کشف کردیم...
درد شدیدی تو سرم پیچید. لبخندم محو شد و ابروهام تو هم گره خورد. آروین فشار دستش رو روی مچم بیشتر کرد:« نه مارسا نه... سریع چشمات رو باز کن... سریع.»
صداش شدیدا نگران بود. اما من قدرت باز کردن چشمام رو نداشتم. انگار یک نیرویی مانع می شد.
تصاویر محو شدن. ذهنم آشفته شد. حالا فقط تاریکی بود و تاریکی. نور سبز رنگی از دور دیده می شد. نوری خیلی خفیف و وهم آلود. چیزی از بین نور سبز رنگ به طرفم می اومد. ترس بهم چیره شد. زانوهام سست شدن و روی زمین افتادم. اما چشمام باز نمی شد. تصویر هر لحظه واضح تر می شد و اون شخص هر لحظه بهم نزدیک تر.
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
داد زدم:« نه نزدیکم نشو... خواهش می کنم... نزدیکم نیا....»
حالا من به جای درسا جیغ می کشیدم. پوست تاول زده و ترک خورده اش روی بدن استخوانیش کشیده شده بود. موهای وحشی و سیاهش نصفی از صورت ترسناکش رو پوشونده بود.
دوباره جیغ کشیدم:« ازم فاصله بگیر... ازم دور شو.»
آروین تنم رو از پشت به آغوش کشید. دستاش دور شکمم حلقه شدن. چانه اش رو روی سرم احساس می کردم.
می دونستم داره یه چیزی بهم میگه اما من نمی فهمیدم. با تمام قدرت سعی داشتم آروین رو از خودم دور کنم.
یاشا هنوز هم داشت به طرفم می اومد. دستاش دراز شدن... و تو یک لحظه همه چی ناپدید شد. حالا یک نفر دیگه جلوم بود. لباس سفیدی پوشیده بود و موهای زیباش اطرافش به پرواز درامده بود. صورت زیبا و کودکانه اش آرامش رو بهم منتقل می کرد. روی لبای غنچه مانندش لبخند زیبایی بود. اما تو چشماش یک غم بزرگ... تا عمق چشماش پیش رفتم. قلبم به درد اومد. اون غم به قدری بزرگ بود که لبخند زیبایش در نظرم ناپدید شد.
romangram.com | @romangram_com