#ویلای_وحشت_پارت_98


سرش رو آروم تکون داد:« ما از اینطور چیزا زیاد شنیده بودیم اما تا حالا یک انسانی که جسمش تسخیر شده باشه رو از نزدیک ندیده بودیم... رفتارای درسا... و اون نیروی سیاهی که من تو وجودش حس می کردم... تمامش اثبات گر این موضوعه...»

سرم رو بین دستام گرفتم:« خدایا... خدایا... چه اتفاقی داره می افته؟ درسا... عزیزم...»

دست ویدا دور شونه ام حلقه شد و صدای آرومش کنار گوشم زمزمه شد:« خودتو ناراحت نکن... درست میشه؟»

می تونستم تلاشش رو برای پنهان کردن بغض سنگین گلوش حس کنم. لبخند کمرنگی زدم... درسته اون ویداست... ویدای قوی و محکم... امکان نداره بازم اشکش رو ببینم... مخصوصا جلوی آروین...

- حالا چی میشه؟

آروین کمی جا به جا شد و گفت:« اینطور که به نظر میاد آتریسا اون ورقه رو جا به جا کرده یا شایدم بهتره بگیم یاشا... چون در اون لحظه یاشا کنترل آتریسا رو داشته...»

بدنم لرزید... چه وحشتناک...

- اما چیزی که الان مهمه... کلید این معماست... و اونم تویی...

دستام رو مشت کردم:« چرا من؟»

- چون ظاهرا اون ترجیح می ده با تو ارتباط برقرار کنه...

بدنم یخ بست.

صدای جیغ های پیوسته ای که از طبقه دوم به گوش می رسید باعث شد با وحشت از جام بپرم و به پله های چوبی که به طبقه بالا منتهی می شد خیره بشم...

صدای جیغ های درسا یک لحظه هم قطع نمی شد.

ویدا به سرعت از جاش پرید و شروع به دویدن به سمت پله ها کرد. من هنوز تو شک بودم. نگاهم به چشمای نگران آروین افتاد.

لرزش خفیفی بدنم رو در بر گرفت. به خودم اومدم و سریع به طرف اتاقی که درسا توش خوابیده بود، رفتم.

در نیمه باز اتاق ترس رو به وجودم سرازیر کرد. صدای جیغ های درسا حتی یک ثانیه هم قطع نمی شد.

کوبش سنگین قلبم با نشستن لمس آشنایی روی شونه ام آرام گرفت. صداش تو گوشم پیچید:« ترست رو کنترل کن... این ترس اونو قوی تر می کنه.»

دستش از روی شونه ام لغزید و محکم مچم رو گرفت. گرمای تنش رو از فاصله ی خیلی نزدیکی حس می کردم.

صداش گوشم رو قلقلک داد:« چشماتو ببند...»

ترس یک باره از وجودم بیرون رفت. حالا یه احساس دیگه جایگزینش شده بود. آروین داشت با من چیکار می کرد؟ پلک هام روی هم افتاد.

- نفس عمیق بکش و ذهنت رو خالی کن.

هوا رو به سینه ام فرستادم و خارج کردم. صدای جیغ ها به مراتب بلند تر می شد.

چشمام از ترس باز شد. نگاهم تو نگاه آروم آروین افتاد:« آروین... اون... اون داره زجر میکشه.»

با پشت دست بازوم رو نوازش کرد:« اشتباه نکن... اون درسا نیست... نترس و نگران نباش... بهش قدرت نده.»

romangram.com | @romangram_com