#ویلای_وحشت_پارت_97
- منظورم کاملا روشنه...
- اما خب... کی ممکنه این کارو کرده باشه...
- اینو باید شماها جواب بدین...
سالن تو سکوت فرو رفت.
سعی کردم تمام خاطراتم رو از بدو ورود به قطار به یاد بیارم. اخمام تو هم رفت... کی ممکن بوده بتونه این کارو کرده باشه؟
چشمام گرد شد و صدای تقریبا بلندم سکوت رو شکست:« آتریسا...»
ویدا بشکنی رو هوا زد:« خودشه... اون تنها کسی بود که تو طول سفر همیشه کنار ما بود...»
لباشو جمع کرد و ادامه داد:« خیلی هم عجیب غریب رفتار می کرد.»
رو به آروین کردم و سرم رو تند تند تکون دادم.
آروین تو جاش صاف شد:« یکم بیشتر درموردش بگو...»
قبل از اینکه جواب بدم ویدا با حرص گفت:« دختره پررو و از خودراضی بود... اه اه منکه اصلا ازش خوشم نیومد...»
خندم گرفت... پس هنوز یادش نرفته آتریسا چطوری ضایعش کرد.
آروین هم لبخندی زد و گفت:« منظورم اخلاقش نبود... رفتار عجیبش مثلا چطوری بود؟»
کمی فکر کردم و گفتم:« مثلا اول که وارد کوپه شد و چشمش به من افتاد گفت پس تو اون شخص منتخب هستی... از حرفش چیزی سر در نیاوردم... رنگ چشماش هم خیلی عجیب بود... سبز بود اما رگه های مشکی پررنگی باهاش مخلوط بود... نگاهش ترسناک بود... اونشب تو قطار صدای گریه شنیدم و وقتی متوجه شدم مال آتریساست... کنارش نشستم... اما... احساسم فرق می کرد... دیگه نسبت بهش اون ترس ناشناخته رو نداشتم... اون همینطور که داشت گریه می کرد... بهم گفت... گفت یاشا داره برمی گرده... بازم منظورش رو نفهمیدم.»
آروین لیوان آبمیوه اش رو روی میز گذاشت و دستی به موهاش کشید. انگار سعی داشت تیکه های این پازل رو کنار هم بذاره به این معما پی ببره...
ویدا انگشتش رو تو شکمم فرو برد و گفت:« اینو به من نگفته بودی...»
سرم رو پایین انداختم:« فکر نمی کردم چیز مهمی باشه.»
یواشکی زبونش رو دراورد:« حالا که میبینی مهم ترین مسئله ی زندگیمون شده.»
شونه هام رو بالا انداختم.
آروین با جدیت به ما خیره شد. از نگاه جدیش کمی ترسیدم... دریای چشماش دوباره یخ بسته بود.
- ممکنه... اون...
چیزی تو وجودم در تلاطم بود:« اون چی؟»
- ممکنه اونم مثل درسا تسخیر شده بود...
دست ویدا رو محکم فشردم. سر انگشتام دوباره یخ کرده بود و چشمام رنگ ترس گرفته بود:« یعنی تو... میگی... درسا تسخیر شده بود؟»
romangram.com | @romangram_com