#ویلای_وحشت_پارت_96


آروین با خونسردی گفت:« چطوری؟»

ویدا لبخند کمرنگی زد. دستم رو تو دستش گرفت و از رو تخت بلند شد.

- از همون اول.

درحالی که دستم توسط ویدا کشیده می شد از اتاق خارج شدم. آروین هم پشت سر ما از راه افتاد.

از پله ها پایین رفتیم. بین راه ویدا دستم رو فشرد و متوقفم کرد.

مستقیم به دیوار خیره شده بود. نگاهش رو دنبال کردم. قاب عکس بزرگ روی دیوار در مقابل چشمم خودنمایی می کرد. دختر زیبایی با پیراهن سفیدی که تا زانوهاش می رسید بین گل رنگارنگ نشسته بود و لبخند کمرنگی روی لبای برجسته ی کوچولوش بود.

زیر لب زمزمه کردم:« یاشا...»

آروین با شنیدن اسم یاشا به قابل عکس نزدیک شد و با دقت از نظر گذروندش.

- یاشا اینه؟

سرم رو به آرومی تکون دادم.

ویدا دستم رو فشرد و درحالی که منو دنبال خودش می کشوند پله های باقی مونده رو طی کردیم.

بهم کمک کرد تا روی نزدیک ترین مبل بشینم. خودش هم به آشپزخانه رفت. آروین هم کمی بعد رو به روم قرار گرفت. نگاهم تو چشمای آرومش قفل شد. اونم بی حرف خیره به چشمام نگاه می کرد.

نمیدونم چقدر گذشت که لیوانی شیشه ای درحالی که مایع نارنجی رنگی داخلش بود مقابلم قرار گرفت. بوی آبمیوه پرتغال تحریکم کرد و مایع رو مزه کردم. حتی ترش و شیرین آبمیوه هم نمی تونست از استرسم کم کنه.

آروین هم آبمیوه ای که ویدا براش اورده بود مزه کرد و گفت:« پس اینطور که به نظر میاد... یاشا... یا کلید معمای ما تو این خونه زندگی می کرده...»

ویدا موهاش رو عقب زد:« یعنی اینجا خونه ی اون بوده.»

مکثی کرد و ادامه داد:« حالا دارم کم کم به یاد میارم...»

- چی رو؟

- یادته موقعی که اون کاغذ زرد رنگ رو که آدرس ویلا بود، پیدا کردیم درسا چی گفت؟

اخمام تو هم رفت:« گفت... گفت... کاغذ سفید بودش.»

ویدا دستاش رو محکم به هم کوبید:« کاملا درسته...»

- اما... چطور ممکنه کاغذ سفید تغییر رنگ بده؟ مگر اینکه... مگر اینکه...

- یک نفر کاغذ رو عوض کرده باشه...

هر دو به طرف آروین برگشتیم.

- منظورت چیه؟

romangram.com | @romangram_com