#ویلای_وحشت_پارت_95
با چشمای خیس به ویدا زل زدم:« چطوری؟... ویدا... تو نمی فهمی....هربار که یاد اون صحنه ها می افتم...آرزوی مرگ می کنم...من خیلی خیلی می ترسم... از اینکه شما ها رو از دست بدم... یا... یا اتفاقی برامون بیفته... من... من حتی دیگه احساس آرامش هم نمی کنم.»
- نه مارسا.... ما باید قوی باشیم... نباید با غصه خوردن و ترسیدن فرصتامون رو بسوزونیم... باید فکر کنیم و به دنبال منبع این اتفاقات بگردیم... من مطمئنم راهی پیدا می کنیم که بتونیم این مشکلات رو حل کنیم.
چشمام رو ریز کردم:« هیچ می فهمی داری چی میگی؟ طوری حرف می زنی که انگار این اتفاقات زیادی عادی اند... خب درسته... تو جای من نیستی تا احساسم رو درک کنی... دیگه از تنهایی می ترسم... حتی شبا تو اتاق هم خوابم نمی بره... هر لحظه منتظرم اون دختر رو مقابلم ببینم و هرشب... از ترس به خودم می لرزم... درسا... من هیچوقت اینطوری نبودم... این... ترسناکه... ترسناک تر از چهره ی اون دختر و حضورش...»
دستام تو دستای ویدا فشرده شد:« درمورد کدوم دختر حرف می زنی مارسا؟»
لبام سفید شده بود و می لرزید:« اون...یـ...یاشا.»
چشماش ریز شد:« یاشا؟»
- همونی که عکسش تو راه پله هاست و... اون روز وسایلش رو از تو اتاق تو پیدا کردیم.
- تو... تو میگی اسم اون دختر یاشاست و... مطمئنی؟
پوزخند تلخی زدم:« دیدی؟ دیدی هنوز هم نمی خوای به حرفم گوش بدی؟ دیدی هنوز هم باور نداری.»
- اما من باورت دارم.
به طرف صدا چرخیدیدم... در اتاق باز بود و آروین در آستانه اش ایستاده بود.
لبخندی کمرنگ روی لبش نشست و با چند قدم کوتاه وارد اتاق شد.
- متاسفم... گوش نایستاده بودم فقط ناخواسته قسمتی از حرف هاتون رو شنیدم... امیدوارم ناراحت نشده باشین.
ویدا هم با تواضع لبخند زیبایی زد و گفت:« خواهش می کنم... موردی نداره راستش ما هم حرف های چندان خصوصی نمی زدیم.»
آروین بی تعارف روی صندلی چوبی که زیر پنجره اتاق بود نشست و گفت:« میدونم شاید به نظرتون حرف های مارسا کمی غیر قابل قبول بیاد اما من می تونم اطمینان بدم که تمامش...»
ویدا نذاشت حرف آروین تموم بشه و با همون لبخندی که رنگ غم توش نهفته بود گفت:« من حرف هاش رو باور می کنم... تمامش رو... اما برام عجیب بود چطور شما به این راحتی باورش کردین...»
آروین تو جاش جا به جا شد و گفت:« چون حقیقته... منم حقیقت رو باور می کنم.»
ویدا دستاشو به سینه زد:« چطور اینقدر مطمئنین که حقیقته؟»
- نمی تونم تفسیرش کنم... مطمئنم درکش براتون سخت باشه.
ویدا لباشو جمع کرد و چیزی نگفت.
سکوت سنگینی بینمون حکم فرما شد که چندان خوشایند نبود. نفس عمیقی کشیدم و برای شکستنش پیش قدم شدم:« حالا تکلیف چیه؟ جواب این معما چیه؟»
آروین دستش رو دور چونه اش حلقه کرد و گفت:« چطور می تونیم به معمایی پاسخ بدیم که سوالش رو نمی دونیم؟»
آهی کشیدم. حرفش کاملا درست بود.
ویدا درحالی که حالت متفکری به خودش گرفته بود گفت:« پس بیاین اول سوال معما رو پیدا کنیم.»
romangram.com | @romangram_com