#ویلای_وحشت_پارت_94
لبخند گرمی زد:« البته... مشکلی نیست...»
ویدا دستم رو تو دستش فشرد و هر دو به طرف اتاقی که درسا توش خوابیده بود رفتیم.
ویدا در اتاق رو بست و در حالی که به طرف تخت درسا می رفت منو دنبال خودش کشوند. لبه ی تخت کنار درسا نشستیم.
ویدا دستمال سفیدی رو با قوطی سبزی که مایع قرمزی توش قرار داشت به طرفم گرفت.
- دستاش بدجوری زخمی شده...
به انگشتای درسا خیره شدم. سر انگشتاش با تیغ بریده شده بود و لکه های خشک شده ی خونش به راحتی دیده می شد.
دستمال رو به مایع قرمز بتادین آغشته کردم و دور انگشتاش پیچیدم.
نفس های آرومش از نگرانیم کاست. بتادین رو روی میز عسلی کنار تخت گذاشتم و به ویدا خیره شدم.
ویدا دستی تو موهای خوشحالتش کشید و گفت:« چرا فکر می کردی ما حرف هاتو باور نمی کنیم؟»
چند لحظه سکوت اتاق رو گرفت.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:« من فکر نمی کردم مطمئن بودم.»
نگاه ویدا غمزده شد:« متاسفم... شاید اگه چند رو زپیش بود واقعا حرفت رو باور نمی کردم اما الان... تو این مدت... حس می کنم خیلی چیزا عوض شده... خیلی اتفاقا افتاده... من همیشه اینا رو حس می کردم... کلماتی که تو اون کتابای به قول شما مزخرف خونده بودم بارها تو ذهنم شناور می شد اما من با تلاش زیاد سعی می کردم پسشون بزنم... تا جایی که متوجه شدم این کارا فایده نداره... نمی تونم اون چیزی رو که جلومه و حقیقت داره انکارش کنم... فقط باید قبول کنم و جلو برم... تو منجلابی که نمی دونم انتهاش کجاست... با باور نکردنش تنها صدمه بیشتری می بینم...»
نگام رو تو چشماش قفل کردم:« از کی؟»
نفس عمیقی کشید:« از موقعی که کیتی رو اونطوری آویزون به سقف دیدم.»
مشغول بازی با انگشتای دستم شدم.
- درسا یکهو چش شد؟
اخم ریزی روی پیشونی اش نشست:« نمی دونم.... داشتیم قدم می زدیم و می خواستیم بریم لب دریا که درسا سرش رو گرفت و روی زمین دو زانو نشست.»
با دقت به حرف هاش گوش می دادم.
- تعجب کردم... به شوخی گفتم نشستی داری مورچه ها رو میشماری اما بعد که دقت کردم متوجه لرزیدن بدنش شدم... یک لرزش خفیف که هر لحظه شدید تر می شد... چند قدم به طرفش رفتم اما قبل از اینکه دستم روی شونه اش بشینه صدای جیغای ترسناکش توی گوشم پیچید. با چشمای گرد شده خیره نگاش می کردم... دستاش روی سرش بود و عین دیوونه ها رفتار می رکرد. انگار ... خل شده بود... بعدش... یکدفعه ساکت شد... خیلی آروم از جاش بلند شد و دستی به لباساش کشید. وقتی به طرفم برگشت... شکه شده بودم... صورتش هیچ تغییری نکرده بود... اما... اما چشماش... یک برق خاصی داشت... رنگ چشماش مشکی بود... اما... اما فرق داشت... نمی دونم چطوری باید بگم... خیلی سیاه بود خیلی زیاد... رنگ نگاهش هم متفاوت بود... بدون اینکه یک کلمه با من حرف بزنه راهش رو کج کرد و به طرف ویلا رفت... نمی دونم چش شده بود هنوز تو شک بودم... وقتی به خودم اومدم سریع دنبالش دویدم... از پشت بازوش رو گرفتم... حیرت زده دستم رو کشیدم... بدنش یخ یخ بود... انگار که بهش جریان برق وصل کرده باشن... دستش رو سریع کشید و نگاه ترسناکی بهم انداخت... اسمش رو خیلی آروم صدا زدم... اخمی بین ابروهاش نشست... زمزمه وار گفت:« درسا دیگه کیه؟»
نمی تونم احساس اون موقع ام رو توصیف کنم... ترس و اضطراب یکدفعه همه ی وجودم رو گرفت... حتی قادر نبودم حرفی بزنم فقط تو چشمای نا آشناش زل زدم... دوباره پشتش رو بهم کرد و وارد ویلا شد. نیم تونستم اونجوری تنهاش بذارم پس پشت سرش راه افتادم. وقتی متوجه شدم تو خونه نیستی بیشتر ترسیدم... نمی دونم چرا از این درسا جدید می ترسیدم... درسا بی توجه به حضور من، به طرف آشپزخانه رفت... مردد بودم اما خودم رو راضی کردم و دنبالش وارد آشپرخانه شدم... تو نمی دونی اون لحظه که چاقوی بزرگ فلزی رو تو دست درسا دیدم چه حالی شدم... پشتش به من بود و با دو دستش چاقو رو بالا نگه داشته بود... می خواست... می خواست تو شکمش فرو کنه...به موقع هولش دادم و چاقو از دستش خارج شد.... درسا وحشی شده بود با چشمایی که ازش نفرت می بارید به من خیره شد... با ترس چند قدم عقب رفتم... درسا چاقو رو از رو زمین برداشت و با خشم گفت:« تو دیگه کی هستی؟»
نگاهش پر از حس ترس بود:« مارسا... صدای درسا... عوض شده بود... یک صدای خشن و بی احساس... اون منو نمی شناخت... وقتی متوجه حرکتش به طرف خودم شدم... از جا پریدم و سریع از ویلا بیرون زدم... حدس میزدم باید جای آروین باشی... پس سریع خودم رو رسوندم... نمیدونم شاید اگه اون لحظه از ویلا بیرون نمی اومدم درسا با اون چاقو قلبم رو پاره می کرد.»
نگاهم رو از ویدا گرفتم و به پلکای فر خورده و بلند درسا که روی هم افتاده بود خیره شدم. کم کم جوشش اشک رو تو چشمام حس کردم.
دستم تو موهاش فرو رفت:« درسا... چه بلایی داره سرمون میاد؟»
دست ویدا روی شونه ام نشست:« ما درستش می کنیم... من نمی دونم این چیه و سرچشه ی این اتفاقات کیه اما ما درستش می کنیم... مطمئنم که می تونیم...»
romangram.com | @romangram_com