#ویلای_وحشت_پارت_93
سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم. خدایا... خدایا... خدایا....
با احساس مایع غلیظی که دستم رو لمس کرد پلک زدم و چشمام باز شد.
نگاهم هراسون شد. از جا پریدم و مسیر جریان مایع سیاه رنگ رو دنبال کردم.
مایع به طرف در اتاقی می رفت. نگاهم بالا اومد و به دراتاق خیره شدم... قلبم بی قرار به سینه ام کوبید و دوباره نفس هام مقطع شد.
دستای سردم رو مشت کردم. همون اتاقی که از زمان ورودمون به ویلا درش قفل بود. حرکت خفیفی رو حس کردم...
بدنم یخ زد... دستگیره داشت بالا و پایین می شد...
دیگه تونستم و با همه ی وجودم جیغ کشیدم... جیغ هایی بلند و پیوسته... بدون لحظه ی وقفه...
چشمام بسته بود و فقط صدای بلندی از سینه ام بیرون می اومد. دستای مشت شده ام کنار بدنم آویزون بود.
با حس لمسی آشنا که در آغوشم گرفته بود چشمام باز شد. رایحه ی خوشبوی تنش آرومم کرد.
دستای اونم می لرزید و گلوش بغض داشت.
- نکن مارسا... نکن خواهری...
لباسش رو به مشت گرفتم و هق هق ام بیشتر شد.
- ویــ...دا... حـ...الم...بــ...ده...
سفت در آغوشش فشارم داد:« می دونم... حال منم بده.»
- تو... حـ...رفم... رو...بـ...اور می کنی؟
از ترس سکسه ام گرفته بود.
- آره آره باور می کنم...
به آرومی چشمام رو باز کردم. آروین رو به روم بود و داشت به من و ویدا نگاه می کرد. نگاهش نگران و با محبت بود...
دوباره چشمام رو بستم و گذاشتم در آغوش ویدا غرق شم...
کمی بعد ویدا ازم فاصله گرفت و به چشمام خیره شد.
- مارسا؟
دستام تو دستاش بود.
- خوبی؟
سرم رو به آرومی تکون دادم. ویدا رو به آروین با جدی ترین لحنی که تا حالا ازش سراغ داشتم گفت:« میشه چند لحظه تنهایی با مارسا حرف بزنم؟»
romangram.com | @romangram_com