#ویلای_وحشت_پارت_100


صدای کودکانه اش به آرومی شنیده شد:« برو... دیگه هم بر نگرد... تو در خطری.»

من هنوز محو چهره ی نورانیش بودم. چشماش باهام حرف میزد. اون از اینکه من آسیب ببینم می ترسید. ازم فاصله گرفت و در نور سفیدی محو شد.

چشمام رو باز کردم. اولین چیزی که مقابلم دیدم چهره ی نگران ویدا بود. صدای آروین کنار گوشم شنیده شد.

- مارسا... خواهشت می کنم... چشمات رو باز کن و به من نگاه کن...

نو آغوشش چرخیدم و به چشماش خیره شدم. با دیدن نگاه گیج و مبهوتم آروم گرفت.

دستش نوازشگر روی کمرم کشیده می شد:« حالت خوبه؟»

- دیدمش...

اخماش تو هم رفت:« یاشا؟»

سرم رو تکون دادم:« همونی که قاب عکسش به دیوار وصل بود... ترسناک نبود... یعنی اولش بود اما بعد... با دیدنش آرامش گرفتم.»

نگاهش متفکر تو چشمام خیره بود.

- مارسا؟

تازه متوجه حضور ویدا شدم. به سرعت خودم رو از بغل آروین بیرون کشیدم و با شرمندگی به ویدا خیره شدم.

اما نگاه اون مهربون بود. با این حال تو ته ته های چشماش غم بیداد می کرد.

- خوبی؟

سرم رو پایین انداختم:« آره...»

با به یاد اوردن درسا سرم رو بالا اوردم و چشمای ویدا خیره شدم:« درسا؟»

نگاهش به طرف در نیمه باز اتاق چرخید.

به سرعت وارد اتاق شدم و نگاهم رو به امید پیدا کردنش به اطراف چرخوندم. با دیدن دختر نحیف و لاغری که جلوی آینه ی قدی اتاق ایستاده بود و با یک چیزی تو دستش ور می رفت نگاهم رنگ تعجب گرفت.

زمزمه کردم:« درسا؟»

بدون اینکه عکس العملی نشون بده به کارش ادامه داد.

فاصله ی بینمون رو با چند قدم پر کردم. پشت سرش ایستادم و از داخل آینه به دختر عجیبی که مقابلم بود خیره شدم. تازه متوجه وسیله ی تو دستش شدم. یک قیچی بزرگ فلزی.

با ترس به چهره ی بیخیال درسا خیره شدم. قیچی رو بالا اورد و تیکه ی بزرگی از موهای خوشرنگش رو برید.

خرمن موهای زیباش روی زمین افتاد. نفسم تو سینه حبس شد و به گلوم چنگ زدم.

اشک هام سرازیر شد. خدایا ببین اون دختر آروم و باوقار توی دانشگاه که همه واسش سر و دست می شکندن حالا به کجا رسیده... خدایا خوب تماشاش کن؟ اینه تقدیر بی رحم درسای من؟ اینجاست آخر دنیا؟

romangram.com | @romangram_com