#ویلای_وحشت_پارت_101


دیگه کنترلی روی اشکام نداشتم. گریه ام شدت گرفت و هق هق ام سکوت اتاق رو شکست.

- درسا... درسا جونم... تو رو خدا این کارو نکن... تورو خدا تمومش کن.

با شنید صدام تازه متوجه حضورم شد. با خشم به طرفم برگشت. از دیدن نفرت توی نگاهش به خودم لرزیدم. دستش رو که قیچی توش بود بالا اورد و حالت دفاعی به خودش گرفت:« تو دیگه کی هستی؟»

حتی صدای آروم و ملایمش هم خشن شده بود.

آروم به طرفش رفتم. دستش بالا تر اومد. دست دیگه اش رو که کنار بدنش بود گرفتم و غرق نگاه نامهربونش شدم. سیاهی چشمش از هر وقت دیگه سیاه تر بود.

- درسا... منم...مارسا...

اخم هاش تو هم رفت انگار سعی می کرد منو به یاد بیاره.

- منو یادت نیست؟ اون روزی رو که با ماشینت رفتیم پارکی که نزدیک دانشگاه یادت میاد؟

دستش کمی پایین تر اومد اما هنوز هم از حالت تدافعی خارج نشده بود.

به آرومی بازوشو لمس کردم و مجبورش کردم روی تخت بشینه. خودمم کنارش نشستم و با تمام محبتم بهش خیره شدم.

- اون روزی که رفته بودیم دور بزنیم و تو اون پسره رو کنار خیابون دیدی یادته؟ گفتی بیا سر به سرش بذاریم؟ رفتی کنارش وایستادی و شیشه ماشین رو کشیدی پایین... پسره با تعجب نگامون می کرد. تو با جدیت پرسیدی جایی میرین؟ اونم خندید و گفت اگه بخواین برسونینم مستقیم میرم... تو هم از تو کیفت بلیت اتوبوس رو دراوردی و به طرفش گرفتی و گفتی همینطور که مستقیم میرین کوچه ی بعد ایستگاه اتوبوسه مطمئنم تا جایی که مورد نظرتونه می بردتون... دهن پسر باز مونده بود... پنج تومن دیگه هم دراوردی و گفتی دو کوچه بعد ترش هم تاکسی رانیه اگه اتوبوس نیومد می تونین با اون برین... پسره بدبخت که ضایع شده بود یک اخم غلیظ کرد و بهمون چشم غره می رفت... تو هم گاز و گرفتی و دِ برو که رفتیم... زمین ها خیس از آب بارون بود و تو هم با اون کار باعث شدی سر تا پای پسره لیچ آب بشه... خیلی با هم خندیدیم... ولی فرداش وقتی پسره وارد کلاس شد و خودش رو استاد جدیدمون معرفی کرد نزدیک بود همونجا از حال بریم... خداییش خیلی آقایی کرد و چیزی از او جریان به یادمون نیاورد... چند ماه بعد هم رسما ازت خواستگاری کرد و تو هم که گلوت پیشش گیر کرده بود سریع قبول کردی...

مکث کردم. قطره اشکی گوشه ی چشم درسا بود اما هنوز هم نگاهش یخ بود.

- پارسا رو یادت اومد؟ درسا... اون الان بی صبرانه منتظر بازگشتته... باید قبل از اینکه وقت برگشتمون برسه خوب بشی... باشه؟

صداش اول آروم به گوشم رسید:« از اتاق من گمشو بیرون.»

با تعجب دستش رو گرفتم:« چی داری میگی درسا؟»

به شدت دستش رو از دستم بیرون کشید و محکم هولم داد:« گمشو بیرون.»

باد شدید پنجره ها رو به لرزه دراورد. چراغ اتاق خاموش روشن می شد. درسا قیچی رو محکم به صورتم کوبید. سوزش شدیدی روی گونه ام احساس کردم. مبهوت به درسا که حالا وحشی شده بود خیره شدم. به طرفم هجوم اورد. قبل از اینکه نوک قیچی به چشمم برخورد کنه دستش رو گرفتم و با تمام قدرت از خودم دفاع کردم. قدرت درسا دو برابر شده بود. توان مقابله باهاش رو نداشتم.

پس از راه دیگه ای وارد شدم.

تمام عشق و محبتت رو نثارش کن... حتی اگه ذهنی باشه اون می تونه این امواج رو احساس کنه.

- درسا... منم مارسا... التماست می کنم... منو به یاد بیار.

مکث کوتاهی کرد. از این فرصت استفاده کردم و با یک حرکت سریع قیچی رو از دستش خارج کردم.

وحشی تر از قبل به طرفم حمله کرد. موهام رو تو دستش گرفت و شروع به کشیدن کرد.

درد وحشتناکی تو سرم پیچید.

- درسا... تو رو خدا تمومش کن... درسا به چشمام نگاه کن... من نمی خوام تو آسیبی ببینی... درسا من دوستت دارم حتی بیشتر از خودم...

romangram.com | @romangram_com