#ویلای_وحشت_پارت_102


صداش خشن شده بود:« خفه شو.»

تمام عشق و محبتم رو تو نگاهم ریختم:« درسا... این تو نیستی... تو باید مقابله کنی... با اون چیزی که تو وجودت داره رشد می کنه... اون تمام وجودت رو تسخیر کرده... درسا من نمی خوام نابودیت رو ببینم... نه تو و نه ویدا... من مطمئنم احساس تو هم نسبت به من همینه... فقط باید خودت رو پیدا کنی... باید اونقدر قوی بشی که بتونی به خودت برگردی... من فقط می خوام بهت کمک کنم... درسا... هیچکس به اندازه من و ویدا نگرانت نیست.»

حرف هام باعث شده بود تا وقفه تو حرکاتش ایجاد بشه. برای اینکه ضربه ی نهایی رو بزنم. دستش رو گرفتم و قیچی رو توش گذاشتم.

روی زمین مقابلش زانو زدم و چشمامو بستم:« اگه حتی دو درصد به حرف هام شک داری... همین الان منو بکش... حاضرم من بمیرم اما کوچک ترین گزندی به تو نرسه... درسا... واقعا خسته شدم... حس می کنم این منم که تمام این مشکلات رو برای عزیزترین کسام به وجود اوردم... اگه مرگ من باعث حل شدنشون میشه... با کمال میل قبول می کنم... دیدن نابودی تو و ویدا برای من هیچ فرقی با مرگ نداره.»

صدای برخورد قیچی با سرامیک های لخت باعث شد چشمام رو باز کنم و بهش خیره بشم.

آتش خشم و نفرت تو چشمای درسا خاموش شده بود.

در همین لحظه در اتاق به شدت باز شد. ویدا و آروین با چشمانی نگران به ما خیره شده بودن.

با احتیاط قدمی به جلو برداشتم. نگاهش همچنان خیره به نگاهم بود. دستم رو با تردید به سمتش دراز کردم. در دو اینچی بازوش توقف کردم. بدون اینکه هیچ عکس العملی نشون بده چشماش رو من ثابت بود. رنگ چشماش از اون سیاهی غلیظ دراومده بود. تردید رو کنار گذاشتم و بازوشو به آرومی نوازش کردم.

جوشش اشک تو چشماش قلبم رو به درد اورد. انگار با همین لمس کوتاه تمام احساس و محبتم رو به وجودش سرازیر کرده بودم و خاطراتش رو به یادش اورده بودم.

لبخند زدم. تلخ اما شیرین:« درسا؟»

فاصله ی بینمون رو با قدم هاش پر کرد و خودش رو در آغوشم انداخت. تنش رو تو بغلم فشردم و به اشک هام اجازه باریدن دادم. هق هق خفه اش رو کنار گوشم می شنیدم. کمی بعد ویدا هم به طرفمون اومد و هر دومون رو در آغوش گرفت. هر سه در میان اشک هامون لبخند می زدیم.

خدا درسا رو دوباره بهمون برگردوند. همونطور که درسا و ویدا رو در آغوشم می فشردم سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم. لبخندم پررنگ تر شد:« خدایا ممنونم.»

روی مبل تک نفره ای که پشت به پنجره ی بزرگ سالن پذیرایی قرار داشت نشسته بودم و به آروین سرد و جدی خیره بودم.

درسا دست ویدا رو تو دستش می فشرد و با ترس و اضطراب به ما خیره شده بود. هر اونچه تا الان فهمیده بودیم رو بهش گفته بودم. حتی درمورد اتفاقاتی که برای خودش هم افتاده بود توضیح داده بودم و حالا اون نگران تر از همه ی ما به پایان این ماجرا فکر می کرد. فکر می کردم قانع کردن درسای منطقی و عاقل سخت تر از همه چی باشه درسایی که حتی به روح و جن هم اعتقاد نداشت... اما خب... زندگی همیشه چیزهایی رو به ما هدیه می کنه که انتظارش رو نداریم...

درسا با دستانی لرزان دسته ی مبل را محکم فشرد. ذهنش آشفته و نگاهش گیج بود:« مارسا...»

آروین با لحن آرامش بخشی گفت:« نگران نباش بالاخره به راهی پیدا می کنیم.»

درسا با چشمای گرد شده به آروین زل زد. فهمیدن اینکه آروین بی اجازه وارد ذهنش شده بود چندان سخت نبود.

جو سنگینی تو سالن حاکم بود. تنها کسی که به نظر متوجه این سکوت سنگین نبود ویدا بود. چشمانش را به زمین دوخته بود و در تفکراتش غرق بود.

گلوم رو صاف کردم و رو به آروین گفتم:« به نظرت باید چیکار کنیم؟»

ویدا به سرعت سرش رو بالا اورد و با شادی گفت:« آره... همینه.»

هر سه با تعجب به طرفش برگشتیم. برق ذوق و هیجان در چشمانش سو سو می کرد.

درسا دستش رو از زیر دست ویدا بیرون کشید و گفت:« چی همینه؟»

ویدا با ذوق از جاش بلند شد و دوبار دستاشو به هم زد:« من راهش رو فهمیدم... ما باید ارتباط برقرار کنیم.»

آروین به سرعت گفت:« حرفش هم نزن.»

romangram.com | @romangram_com