#ویلای_وحشت_پارت_103
اخم هاش تو هم بود و چشماش به قدری بی روح و سرد بود که وجودم یخ زد.
آب دهنم رو قورت دادم. ویدا که ذوقش یکباره فروکش کرده بود با لب ورچیده گفت:« چرا نه؟ این بهترین و تنها راهه.»
آروین شمرده شمرده با لحن تهدید آمیزی گفت:« این... تنها... راه... نیست...»
ویدا دستاشو به سینه زد و با لجبازی گفت:« اگر شما راه بهتری بلدین منتظر شنیدن نظرات با ارزشتون هستیم.»
اخم آروین غلیظ تر شد:« من بالاخره یک راهی پیدا می کنم... تا اون موقع این فکر رو از سرت بیرون کن.»
- حتما برای این حرفتون یک دلیلی هم دارین؟ چرا؟
آروین با خونسردی از جاش بلند شد:« دلیلش چندان مهم نیست و من مطمئنم اگه شما یکم عاقل باشین به نصیحت من گوش میدین...»
ویدا با حرص لباشو دندون گرفت. آروین بی توجه به اون به طرف من برگشت. دستاش بازوهامو در آغوش گرفت. سرمای نوک انگشتاش به وجودم سرازیر شد و لرزش خفیفی تنم رو در بر گرفت.
تو چشمام زل زد. دریاچه ی یخ زده ی چشماش ذهنم رو قفل کرد.
- هیچ کار احمقانه ای نکن... من میرم... کاری دارم که باید هر چه سریع تر انجامش بدم.
مکثی کرد و با دقت تو چشمام خیره شد. قلبم دیوونه وار به سینه ام می کوبید. سر انگشتام یخ زد.
زمزمه کرد:« نگران نباش...من زود بر می گردم.»
تنها تونستم به سرم تکون خفیفی بدم.
لبخندی به سردی نگاهش زد و با خداحافظی کوتاهی از ویدا و درسا از در بیرون رفت.
صدای به هم خوردن در بزرگ سالن هم باعث نشد تا از جام تکون بخورم. ذهنم علت تپش های سنگین قلبم رو جستجو می کرد و من به هیچ وجه قصد نداشتم نگاهم رو از رو به رو بگیرم. جایی که تصویر چشمای دریایی آروین وجودم رو به یخ می بست.
دست گرمی روی شونه ام نشست. تکونی خوردم و به طرف درسا برگشتم. نگاهش غمگین بود. نه از ترس خبری بود و نه نگرانی. تنها غم بود و غم.
زیر لب گفتم:« چی شده؟»
به پله ها اشاره کرد:« ویدا رفت بالا.»
محکم به پیشونیم کوبیدم. یاد ویدا و احساسش به آروین تمام قلم رو به درد می اورد. با کلافگی به موهام چنگ زدم و آروم گفتم:« چیکار کنم؟ حالا باید چیکار کنم؟»
درسا به آرومی دستم رو تو دستش گرفت:« باهاش حرف بزن...»
- آخه... من باید چی بگم بهش؟
- هر چی ته قلبته...
گنگ به چشمای مهربونش خیره شدم:« منظورت چیه؟»
لبخند کمرنگی روی لبش نشست:« خودت باید بفهمی... ولی وقتی فهمیدی خیلی چیزا عوض میشه... ممکنه دیگه نتونی مارسای قبلی باشی... دیگه نتونی بهترین دوست ویدا باشی... اما تو حق انتخاب داری... منطق یا... عشق... یکی از این دو راه و من مطمئنم که تو بهترین راه رو انتخاب می کنی.»
romangram.com | @romangram_com