#ویلای_وحشت_پارت_104
درسا بوسه ای روی گونه ام نشوند و ازم دور شد. من موندم و ذهنی آشفته که سعی داشت تک تک کلمات درسا رو تجزیه و معنیشون رو خارج کنه.
به پله های مارپیچ و چوبی خیره شدم. به طرف راه پله حرکت کردم. راهروی طبقه ی دوم خاموش و تاریک بود. همیشه از این نقطه ی ویلا متنفر بودم.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف اتاق ویدا رفتم. قبل از اینکه دستم دستگیره رو لمس کنه، در نیمه باز یکی از اتاق ها توجهم رو جلب کرد.
با تعجب به طرف اتاق رفتم. در رو به طرف داخل هل دادم. برق چیزی چشمم رو زد. پلکام رو به هم فشردم و دوباره باز کردم. نفسم بند اومد. اتاق آینه.
نوری خیلی ضعیف به رنگ قرمز اتاق رو کمی روشن کرده بود. قدمی به داخل اتاق برداشتم. دستگیره در رو محکم تو دستم فشردم. این اتاق اسرار آمیز رو به کلی فراموش کرده بودم.
دستگیره رو رها کردم و یک قدم دیگه هم به داخل اتاق برداشتم. به محض رها شدن دستم در اتاق با صدایی محکم بسته شد.
قلبم ریخت. با واکنشی سریع به طرف در برگشتم. صداها تو ذهنم پیچید.
- کامانسا تارا ماریا... ریویونا... راما مارا...
گوشام رو گرفتم. سرم درد می کرد. نمی تونستم ذهنم رو متوقف کنم.
- لامبادا رادا سِرا...
درد سرم هر لحظه بیشتر می شد. جیغ بلندی کشیدم. جیغ می کشیدم تا شاید صدام مانع از شنیده شدن اون کلمات عجیب غریب بشه. اما فایده ای نداشت. اون کلمات تو ذهنم بود. ذهنم داشت با صدای بلند فریادشون می زد. گوشام هیچی نمی شنید.
خودم روبه در کوبیدم. با ضرباتی مکرر به در زدم... مچم از شدت ضربه ها درد می کرد.
دوباره و دوباره جیغ کشیدم. ناگهان ذهنم خاموش شد. حالا می تونستم صدای نفس های سنگینم رو بشنوم.
به در اتاق تکیه دادم و به روبه رو خیره شدم. نور قرمز به آینه ها می تابید و من از پرتوهایی که منعکس می کرد می ترسیدم.
دستم رو روی سینه ام که بالا و پایین می شد گذاشتم و نگاهم رو اطراف اتاق گردوندم.
دهنم خشک شده بود. هر لحظه منتظر بودم اتفاق ترسناکی بیفته. خودم رو به در فشردم و با دقت بیشتری اطراف رو در نظر گرفتنم. منتظر یک حرکت بودم یا حداقل صدایی ترسناک از قعر این تاریکی قرمز.
وقتی چیزی ندیدم. نفس عمیقی کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم. خدایا ممنونم...
دستام رو که پشت سرم گرفته بودم به طرف دستگیره در بردم. قبل از اینکه دستگیره رو پایین بکشم... نور قرمز خاموش شد. سرم رو بالا گرفتم. نور خیلی کمی که از زیر در به داخل اتاق می تابید توسط آینه ها منعکس می شد و محوطه ی خیلی کوچیکی رو روشن کرده بود.
آب دهنم رو قورت دادم. گلوم می سوخت. از این سکوت بیشتر از هر چیز دیگه ای می ترسیدم.
حرکت سریعی رو تو تاریکی مخوف اتاق احساس کردم. به سینه ام چنگ زدم و با وحشت نگاهم رو می چرخوندم.
حرکت بعدی با فاصله ی نزدیکی از من انجام گرفت. جیغی کشیدم و خودم رو بیشتر به در چسبوندم.
نور قرمزی از سمت یکی از آینه ها به طرفم تابیده شد. به رو به رو خیره شدم. نزدیک بود از ترس قبض روح بشم. تو اون تاریکی یک جفت چشم قرمز و پر از نفرت بهم خیره شده بود.
لبام می لرزید. کمی بعد تمام اتاق پر شد از چشم هایی که یک لحظه هم نگاه پر از نفرتشون رو ازم نمی گرفتند.
دوباره جیغ کشیدم. به طرف در برگشتم و محکم بهش ضربه زدم:« در رو باز کنین... تو رو خدا... خواهش می کنم... درسا... ویدا...»
romangram.com | @romangram_com