#ویلای_وحشت_پارت_91


گذر یک نسیم ملایم اما یخی رو از کنارم حس کردم. نسیم تمام بدنم رو به لرزه انداخته بود.

انگار دورم رو احاطه کرده بود. خودم رو درون یک دایره ی سرد و متوحشی حس می کردم.

چشمام بسته بود اما من می دیدم منتها نه اون اتاق رو. الان دیگه بدنم از سرما و ترس نمی لرزید از حرارت در حال آتیش گرفتن بود. صدای جیغ هام رو از فرسنگ ها دورتر می شنیدم. پوست بدنم می سوخت. موهام داشت آتیش می گرفت. قدرتام داشت تحلیل می رفت. زانوهام خم شد و روی زمین افتادم. سرم درد می کرد.

چشمام باز شد. درسا روی زمین افتاده بود و آروین بی توجه به اون با نگاهی دقیق به من خیره شده بود. انگار می خواست فکرم رو بخونه.

اخم هاش تو هم رفت. با چند قدم بهم نزدیک شد.

- چی دیدی؟

تو چشمام ترس جمع شده بود. زمزمه کردم:« نمی دونم.»

اخمهاش بیشتر تو هم رفت.

تازه متوجه بدن درسا که روی زمین افتاده بود شدم.

با ترس به طرفش رفتم. دستای خون آلودش رو تو دست گرفتم. مثل دو تیکه یخ سرد بود.

به پیشونیش دست کشیدم. نفسام آروم شد. خدا رو شکر اون چیزی که فکر می کردم نبود. درسا فقط بیهوش شده بود.

به آروین نگاهی انداختم:« کمکم می کنی؟»

به نظر می اومد ذهنش شدیدا درگیره اما چیزی نگفت و درسا رو روی دستاش بلند کرد.

نگاهم به طرف ملاحفه ی خونی تخت چرخید:« بهتره ببریش اتاق خودم.»

سری تکون داد و در حالی که درسا رو در آغوش داشت از اتاق خارج شد.

پرده ی خونی هنوز هم توی باد تکون می خورد.

همون ماده ی لزج و سیاه رنگی که تو سالن پایین دیده بودم حالا کف اتاق رو پر کرده بود.

خم شدم و با تردید دستم رو به طرف مایع سیاه رنگ دراز کردم.

بین لمس کردن و نکردنش تردید داشتم. پس از کمی مکث دستم مایع رو لمس کرد. قیر مانند بود و خیس.

با لمس ماده حسی پر از ترس و نفرت تو وجودم پیچید.

جیغ می کشید... صداش رو می شنیدم... دستان ظریفش به در اتاق ضربه می زد.

- مامان... بابا... نجاتم بدین...

از زیر در ماده ای سیاه رنگ به درون اتاق ریخته شد. ماده کف اتاق پخش شد و پاهای لخت و سفید دختر رو در بر گرفت.

جیغ هاش بلند تر شد... ضربه هاش به در اتاق شدید تر شد...

romangram.com | @romangram_com