#ویلای_وحشت_پارت_90


خدایا...خدایا... التماست می کنم... نذار اتفاقی براش بیفته...

با اینکه اینا رو زیر لب می گفتم تا آروم بشم می دونستم اتفاق بزرگ و هولناکی در راهه.

ویدا با کلیدی که از تو جیبش دراورده بود در ویلا رو باز کرد و هر سه قدم به داخل محوطه سرد و ترسناک ویلا گذاشتیم.

نگاهم به اطراف چرخید. کم کم حیرت سرپوشی روی ترس درونم شد. تمام پنجره های سالن باز بود و پرده ها در نسیم تهدید کننده ای که تمام بدنم رو می لرزوند تکون می خوردن.

تمام موهای بدنم سیخ شدن. مایعی لزج و سیاه رنگ زیر پام جمع شده بود... تمام سالن پر بود. روی دیوار ها رد ناخن های خون آلود به راحتی دیده می شد.

صدای ویدا انگار که از ته چاه می اومد:« این امکان نداره... نه... نه... این چیزی که می بینم ممکن نیست.»

با دستاش صورتش روپوشوند و دو زانو روی زمین افتاد.

به طرفش رفتم. حالش رو درک می کردم. دستم روی شونه اش نشست.

صداش مثل آدمی که هیپنوتیزم شده باشه به گوشم رسید:« این یک نفرینه... من اینو قبلا تو یک کتاب خونده بودم... تمام اتفاقاتی که داره می افته... همش یک نفرینه.»

قلبم می تپید. تند تر از هر موقع و نا آرام تر از هروقت دیگه. ویدا یه چیزی می دوست اما برام عجیب بود که چرا تو تمام این مدت هیچ حرفی نزده بود.

- ویدا... چی تو سرته؟

با یک حرکت سریع و ناگهانی سرش رو بلند کرد. لبای لرزونش زمزمه کرد:« درسا...»

ذهنم جرقه زد. به آروین نگاهی انداختم. هر دو به طرف پله ها هجوم بردیم و بالا رفتیم. پنجره های سالن دراز و تاریک طبقه ی دوم هم همگی باز بود. یکی یکی تمام اتاق ها رو گشتیم. قبل از اینکه دستم به طرف دستگیره در اتاق ویدا بره... صدایی تو جا خشکم کرد.

یک صدا از داخل اتاق... صدای مثل ساییدن چیزی روی دیوار.

با حرکتی سریع در اتاق رو باز کردم و به داخل نگریستم. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد پرده ی صورتی رنگی بود که با لکه های قرمزی پوشونده شده بود و در باد تکون می خورد.

جسم کوچیکی که پشت تخت تکون می خورد منو به طرف خودش کشوند.

با دیدن صحنه ی مقابلم تمام محتویات معده ام به سمت گلوم هجوم بردن. بدون اینکه بتونم نگاهم رو بگیرم دستم رو محکم به دهنم گرفتم. سرم رو به چپ و راست تکون میدادم و با دست دیگه ام به گلوم چنگ زدم.

حضور آروین رو پشت سرم حس کردم. اونم با حیرت به این صحنه زل زده بود.

درسا در حالی که تو خودش مچاله شده بود و تیغ برنده ی خون آلودی کنارش قرار داشت روی زمین نشسته بود و با حرکت انگشتای خون آلودش چیزی روی دیوار می نوشت.

یک قدم لرزان به جلو برداشتم اما نتونستم ادامه بدم و سر جام ایستادم. خدایا چی دارم می بینم؟ چه اتفاقی برای درسا افتاده؟

درسا همونطور که پشتش به ما بود مکثی کرد. انگار تازه متوجه حضورمون شده بود. دستش به طرف تیغ خون آلود رفت. از جاش بلند شد و با یک حرکت ناگهانی به طرفمون هجوم اورد.

جیغی کشیدم. آروین به کمرم چنگ زد و به عقب پرتم کرد. خودش هم جلو دوید و قبل از اینکه تیغ سینه اش رو پاره کنه دست درسا رو گرفت.

اما درسا انگار قدرتی چند برابر پیدا کرده بود. آروین رو به گوشه ای پرت کرد و دوباره به طرف من اومد. نگاهش رو نمی شناختم... چشماش به سیاهی می زد.

دستی که تیغ توش بود بالا رفت. چشمام رو بستم و هر لحظه متظر سوزشی تو بدنم بودم که...

romangram.com | @romangram_com