#ویلای_وحشت_پارت_89
- بعد... تو قطار...
صدای زنگ در حرفم رو نصفه گذاشت. نگاهمون تو هم قفل شد.
- یعنی کیه؟
از جاش بلند شد:« نمی دونم.»
در رو باز کرد. با دیدن چهره ی رنگ پریده ویدا به سرعت از جام بلند شدم.
سلام آرومی به آروین کرد و نگاهش به طرف من سر خورد.
با اضطراب سرم رو تکون دادم:« سلام.»
به سختی گفت:« می دونستم می تونم اینجا پیدات کنم.»
لبم رو گزیدم. حالا درباره ی من چی فکر می کنه؟ هنوز حرف های دیشبش تو گوشم بود.
لباش می لرزید:« مارسا...»
به طرفش رفتم:« ویدا می تونم توضیح بدم... می دونی... راستش...»
- درسا...
ساکت شدم. ابروهام بالا رفت:« درسا چی؟»
بغضش ترکید. باور نکردنی بود... ویدای قوی و محکم حالا داشت جلوی دو نفر اشک می ریخت.
- نمی دونم چی شد؟... فقط... یکدفعه... یکدفعه دیوونه شد... حالا هیچی یادش نمیاد... نه خودش... نه ما... نه هیچی دیگه... مثل... مثل سنگ شده... یک گوشه نشسته و... فقط به مقابلش خیره شده... مارسا من... می ترسم... اون... اون اصلا حالش خوب نیست. تازه... اون... می خواست بهم حمله کنه... باور می کنی مارسا؟
لرزش خفیفی تو تک تک سلول های بدنم پیچید. دلم گواه بد می داد... جوشش اشک رو تو چشمام حس می کردم...
- باید بریم مارسا... باید بریم...
نگاهم رو تو چشمای نگران آروین قفل کردم.
سرش رو تکون داد:« منم میام.»
کتش رو برداشت و هر سه از خونه بیرون رفتیم.
تمام مدتی که برای رسیدن به ویلا می دویدیم، قلبم بی قرار تر از همیشه به سینه ام می کوبید. رو به ویدا توپیدم:« توی احمق واسه چی تو ویلا تنهاش گذاشتی؟»
با نگرانی گفت:« نمی تونستم کاری کنم باید خبرت می کردم.»
سعی کردم نفسام رو آروم کنم. آخه واسه چی به این بدبخت می پری؟
به محض باز کرد در باغ خودمون رو به داخل پرت کردیم. بدنم گر گرفته بود اما دستام سرد بود و زیر شکمم از استرس زیاد تیر می کشید.
romangram.com | @romangram_com