#ویلای_وحشت_پارت_88
چشماش پر از آرامش بود:« نمی گم متاسفم... چون می دونم این چیزی نیست که واقعا بخوای بشنوی یا آرومت کنه...»
هق هق خفه ام بند اومده بود.
ادامه داد:« می دونم چه احساسی داری... منم خیلی وقته... مادرم رو از دست دادم.»
حالا دیگه کاملا هوشیار شده بودم:« مادرت؟»
سرش رو تکون داد:« آره... اون ترکم کرده.»
چشمام از تعجب گرد شد:« ترکت کرده؟ چرا؟ حتما خیلی ازش ناراحتی.»
لبخند آرامش بخشی زد با این حال باز هم نمی تونست غمی رو که تو چشماش می جوشید پنهان کنه:« اون حق داشته... مجبور بوده این کارو بکنه. من درکش می کنم و هیچوقت ازش ناراحت نمیشم.»
- آخه چرا؟
- شاید بهتر باشه این بحث رو بذاریم برای بعد... یک سری چیزا در مورد من هست که تو هنوز نمی دونیشون... منم قصد ندارم بیانشون کنم چون حس می کنم به اندازه ای که باید برات گفتم.
مصرانه گفتم:« من می خوام بدونم.»
تو جاش صاف شد و با جدیت گفت:« چیزای مهم تر از این مسائل هست که بایدحل بشه... این می تونه در آخر قرار بگیره.»
منم جدی شدم و صاف نشستم:« خب... الان از کجا باید شروع کنیم؟»
- تو باید شروع کنی... اولین جایی که فکر می کنی همه چی از اونجا شروع شد.
- مثل چی؟
- یک اتفاق عجیب یا یک همچین چیزی...
در سکوت نگاهم رو از چشمای دریایی اش به طرف لیوان آب روی میز حرکت دادم تا بهتر بتونم تمرکز کنم... چشمای جادوییش همه ی ذهنم رو به هم می ریخت.
کمی بعد سرم رو بلند کردم و با لحن قاطعی گفتم:« فکر کنم بشه گفت از تو قطار... نه نه نه... صبر کن.»
مکث کردم.
به سرعت سرم رو بالا اوردم:« یک خواب بود... خیلی عجیب و غیرعادی بود... فکر کنم... یک دختر بود... خیلی خیلی ترسناک بود... پوست بدنش یه جوری بود... پر از تاول بود و جمع شده بود... نمی تونستم چهره اش رو ببینم... موهاش تو صورتش ریخته بود... اون... یه چیزی گفت... صبر کن.»
به مغزم فشار اوردم تا یادم بیاد... اون تصاویر مرتبا از ذهنم می گذشتن... چشمام گرد شد و نگاهم توی چهره ی آروم آروین قفل شد:« اون گفت آزادم کن.»
سکوت سهمگینی بینمون حاکم شد. آروینم اخماش شدیدا تو هم بود و نگاهش رو به نقطه ی نامعلومی قفل کرده بود. رنگ چشماش مثل آب یخی شده بود... سردِ سرد.
- آرویـ...ن...
به سرعت نگاهش رو به طرفم برگردوند:« ادامه بده.»
نفس عمیقی کشیدم. رفتاراش عجیب و غریب شده بود.
romangram.com | @romangram_com