#ویلای_وحشت_پارت_87


بازوم رو به میز تکیه دادم و دستم رو روی گونه ام گذاشتم:« باشه... فقط... نمی دونم از کجا باید شروع کنم.»

چونه اش رو لمس کرد و با اخمی ظریفی که بین ابروهاش بود گفت:« بهتره اینطور شروع کنیم... توی تمام عمرت... اون مشکلی که بدترین درد رو بهت داده چیه؟»

لبم رو به دندون گزیدم:« مهمه؟»

سرش رو تکون داد و با جدیت گفت:« البته... وگرنه نمی پرسیدم.»

با صدای خفه ای گفتم:« مرگ مادرم.»

سرم رو پایین انداختم. تحمل دیدن ترحم رو تو چشماش نداشتم.نمی دونم چرا اما اصلا دوست نداشتم آروین بهم یک همچین حسی داشته باشه... هرکسی جز اون...

صدای آرومش متعجبم کرد:« چطوری؟»

سرم رو بالا اوردم و تو چشماش زل زدم. نگاهش هر رنگی داشت به جز ترحم. مسخ نگاشه بودم... رنگ عجیبی چشماش رو گرفته بود... دور مردمک تیره ی چشمش رو هاله ای آبی رنگ و اطراف اون هاله رو رنگ نقره ای پر کرده بود. چشماش برق میزد. با دهن باز به رنگ عجیب نگاهش خیره شدم... تا حالا تو عمرم همچین چشمای خوشرنگی ندیده بودم... بدنم گرم شده بود و ضربان قلبم بالا رفته بود...

- مارسا...

بدنم لرزید... نه خدا جون چرا اینطوری شدم؟

یه سرعت نگاهم رو ازش گرفتم و به دستام خیره شدم.

با اینکه حالت چهره اش رو نمی دیدم اما می تونستم تعجبش رو حس کنم...

- مارسا اگه برات سخته...

صدام بلند شد:« نه.»

سکوتی چند ثانیه ای فضای سالن رو در بر گرفت.

ادامه دادم:« همه چی از همون روز کذایی شروع شد. همش پنج سالم بود... من و مامانم برای خرید از خونه بیرون اومده بودیم... همه چی خوب بود... یک هوای عالی... یک نسیم بهاری... یک دست گرم که دستم توش بود... و تکیه گاهی که همیشه حسش می کردم... تو خیابون راه می رفتیم و با سرخوشی می خندیدیم... جلوی یک فروشگاه ایستادیم... اون روز تولد بابا بود ... مامان هم می خواست سورپرایزش کنه... مشغول دیدن لباسای پشت ویترین شد... بی توجه به مامانم اطراف رو نگاه می کردم که چشمم به مغازه عروسک فروش اون طرف خیابون افتاد... پس بزرگ ترین حماقت زندگیم رو کردم... دست مامانم رو رها کردم و آروم آروم به طرف خیابون رفتم... نگاهم همچنان به مغازه عروسک فروشی خیره بود و متوجه اطرافم نبودم... وسط خیابون ایستاده بودم و یک ماشین با سرعت به طرفم می اومد. صدای بوق کر کننده اش باعث شد مامانم نگاهش رو از لباسای پشت ویترین بگیره و متوجه جای خالی من کنارش بشه... به طرفم چرخید...»

بغض مانع از ادامه ی حرفم شد. آروین که انگار متوجه شده بود از جاش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. کمی بعد با یک لیوان آب برگشت. لیوان روی میز مقابلم قرار گرفت.

دستان لرزانم رو به طرفش دراز کردم و یک جرعه نوشیدم.

پس از کمی مکث ادامه دادم:« مامانم منو دید... جیغ کشید و با تمام سرعت به طرفم دوید. من هنوز خیره به اون عروسک هایی که مثل ارواح خبیث بهم لبخند می زدن مونده بودم. مامانم بهم رسید. از پشت بغلم کرد... بوق دوم ماشین خیلی نزدیک تر شنیده شد و بعد... مامانم...اون... سپر بلای من شد...پشتش رو به ماشین کرد... و... و ماشین... محکم بهش اصابت کرد. به شدت روی زمین پرت شد و چندین بار غلت خورد... اما تمام دردی که توی بدنش پیچیده بود باعث نشد دستش حتی یک لحظه از دور بازو های من باز بشه... وقتی به خودم اومدم دیدم با چشمای نیمه باز بهم خیره شده... نگاهی پر از حسرت، غم... و عشق.

با بغض گفتم:« مامان؟»

و آخرین کلماتی که ازش شنیدم این بود:« جانم عزیزم؟»

و دستاش از روی بازو هام سر خوردن... بدن مامانم هر لحظه سرد و سردتر می شد و ... در نهایت... مامانم تو بغل من جون داد...»

دیگه نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. یک جرعه ی دیگه از آبم رو نوشیدم. منتظر شنیدن یک جمله ی ترحم آمیز یا اظهار تاسف بودم اما هیچی نشنیدم.

سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم...

romangram.com | @romangram_com