#ویلای_وحشت_پارت_86


دستای سردم رو به هم فشردم. احساس ترس و نا امنی می کردم...

خودش رو کمی عقب کشید و با همون لحن آرامش بخشش ادامه داد:« مثلا الان می تونم حس کنم چقدر ترسیدی و نگرانی... احساس نا امنی می کنی و معذبی...»

دهنم از بهت باز موند. خدایا این دیگه چه موجودیه؟

چشماش پر از آرامش بود:« نمی خواد نگران چیزی باشی... و یا بترسی... منم قول میدم به ذهن تو کاری نداشته باشم...»

صدام به شدت می لرزید:« از... از کجا مطمئن بشم؟»

لباش به خنده ی قشنگی باز شد:« من بهت قول میدم.»

دستام رو دور فنجون چاییم حلقه کردم و یک جرعه ی طولانی نوشیدم تا مزه ی تلخ دهنم از بین بره.

نگاهش دوباره جدی شد و ادامه داد:« این علوم برای همه قابل قبول نیست و هرکسی هم نمیتونه تو این رشته تحصیل کنه... فقط کسایی که قدرت ذهنی بالایی داشته باشن و یا یک استعداد ویژه ای تو وجودشون باشه می تونن از پسش بر بیان... برای این میگم قدرت ذهنی بالا چون توی علم متافیزیک یا همون ماورایی... ذهن از همه چی مهم تره... اونجا یاد میگیری چطوری تمام پدیده ها رو با ذهنت کنترل کنی... بینش ماورا شامل چند چیز میشه که خلسه، چشم سوم، هاله، چاکرا و پرواز روح هم جزوشه.»

زیر لب تکرار کردم:« چشم سوم؟»

نگاهش رو تو چشمام دوخت:« تو فقط جسم نیستی.»

چشمام گرد شد:« چی؟ منظورت چیه؟»

شمرده شمرده تکرار کرد:« تو...فقط...جسم...نیستی. هستی؟»

حرصم گرفت. اصلا از حرف هاش هیچی سر در نمیاوردم. الان با خودش میگه این دختره چقدر خنگه.

لبخند محوی زد:« احساس خنگی بهت دست نده... منکه گفتم درک اینا برای تو خیلی بالاست... اما چون قول دادم دارم این بحث رو برات باز می کنم... منظورم اینه که تو فقط از بعد جسمانی تشکیل نشدی... یه بعد دیگه هم تو بدنت هست که بهش روح میگن... خودت هم اینو می دونی.»

- می دونم...

- مشکل ما انسان ها اینه که فکر می کنیم فقط جسمیم... در حالی که اینطور نیست... تمام ما یک نیرو و قدرت ماورای طبیعی... یک نیرو و انرژی خیلی قوی تو خودمون داریم... تمام حواسمون مربوط به اون نیروست... جسم ما آسیب میبینه و خسته میشه اما روحمون بدون خستگی به حیات خودش ادامه میده... خیلی از انسان ها این نیروی فراطبیعی رو که تو وجودشونه فراموش کردن... انسان مخلوقی نیمه طبیعی و نیمه ماوراییست مثل فرشته ها و جن ها که کاملا فرا طبیعی ان... بعضی از انسان ها روحشون رو داخل جسمشون اسیر می کنن و بهش اجازه صعود نمیدن... اما یک سری های دیگه از نیروی های ماوراییشون که مربوط به روحشون میشه استفاده میکنن... ذهن یک راه ارتباط بین روح و جسمه... برای همین توی علوم ماورای طبیعی اهمیت خیلی زیادی داره... تو دو تا چشم داری که هر دو مربوط به جسمت میشه اما علوم ماورایی به یک چشم دیگه هم اشاره کرده که همه اونو دارن اما همه نمی تونن ازش استفاده کنن...چشم سوم... چشم سوم همون چیزیه که باعث میشه بتونی چیزایی رو ببینی که دیگران نمی تونن... چیزایی رو حس کنی که اونا نمی تونن... مثل ارتباط برقرار کردن با انس و جن... هرکسی از پسش برنمیاد مگر اینکه انرژی خیلی زیادی داشته باشه و اینکه روحش پاک پاک باشه...

وقتی نگاه خیره ی آروین رو دیدم دهن بازم رو جمع کردم و صاف رو صندلیم نشستم:« اینا همش... مثل یک قصه می مونه.»

سرش رو تکون داد:« آره... گاهی اوقات قصه ها از واقعیت هم واقعی ترن....»

- هاله چیه؟

دستاشو تو هم قلاب کرد و گفت:« همونطور که بهت گفتم ما یک بعد روحانی تو بدنمون داریم که حتی از بعد جسمانی هم مهم تره. انسان یک بعد انرژیکی و لطیفی داره که شامل سه بخشه. آئورا(هاله انرژی)، نادی ها(کانالهای انرژی)، چاکراها(مراکز انرژی). آئورا یا همون هاله به معنی میدان انرژی و یا تجلی نامرئیه که اطراف تمام موجودات زنده رو احاطه کرده. این هاله شخصیت، احساسات و افکار ما رو در بر میگیره و سلامت جسم و روح ما رو مشخص می کنه... قبل از اینکه بیماری به بدن نفوذ کنه اول در این بُعد به صورت لکه های تیره آشکار میشه... و بعد بیماری وارد بدن میشه. ما در این مورد آزمایشات زیادی انجام دادیم... فردی که دورش رو هاله ی سیاهی احاطه کرده بود بعد از مدتی مرد... در واقع این لکه های سیاه روی هاله اش به انتقال اون به دنیای دیگه هشدار می داد. ما فن بینش هاله ها رو یاد گرفتیم. با این کار میشه بیماری هاش گذشته رو درمان کرد و با از بیماری هایی که در آینده ممکنه به وجود بیان جلوگیری کرد. میشه با در آغوش گرفتن یک گیاه یا درخت این هاله رو درخشان تر کرد. با این کار درخت یا اون گیاه هم با دادن انرژی ازت قدردانی میکنه... به خاطر عشقی که بهش دادی...»

دیگه رسما فکم افتاده بود. تو صندلیم سیخ شدم و بدون توجه به تلاطمی که درونم به پا شده بود چند جرعه دیگه از چاییم که کمی سرد شده بود نوشیدم.

- خیلی... برام... غیرطبیعیه... اولین باره یه همچین چیزایی می شنوم... هیجان انگیزه.

لبخند کمرنگی زد:« ممکنه همین طور باشه.»

کمی جا به جا شد و گفت:« من به اندازه کافی درباره ی خودم بهت گفتم... حالا نوبت توئه.»

romangram.com | @romangram_com