#ویلای_وحشت_پارت_85
فنجان چاییش رو به لباش نزدیک کرد و جرعه ی کوتاهی نوشید.
- وجود داره ولی نه به صورت آشکار و اونطوری که بقیه رشته های تحصیلی آموزش داده میشن... تو ایران هم خیلی خیلی خیلی محدوده اما تو کشورهای غربی اینطور نیست.
هوز نمی تونستم خودم رو قانع کنم:« اما... من تا حالا کوچک ترین چیزی در این باره نشنیده بودم...»
- این علم مخصوص همه نیست...
- منظورت چیه؟
کمی مکث کرد. بعد از پنج ثانیه به سرعت گفت:« فکر کنم داریم از بحثمون منحرف میشیم... خب تو قرار بود برای من صحبت کنی حالا بگو...»
سرم رو به سرعت تکون دادم:« نه... اول حرفت رو تموم کن...»
دوباره مکث.
این بار با آرامش بیشتر و صدای آروم و تردید آمیزی گفت:« مارسا... اگه این بحث ادامه پیدا کنه ممکنه تا مدت ها طول بکشه... بعدش هم... تو قدرت درک اینو نداری...»
اخمام تو هم رفت:« تو نمی خواد نگران قدرت درک من باشی... می خوام همه چیز رو بدونم...»
نفسش رو با کلافگی به بیرون فوت کرد.
تو جاش کمی جا به جا شد و گفت:« خیلی خب... برات توضیح میدم اما توقع نداشته باش همه چی رو بهت بگم یک سری چیزا حتی نباید برای مردم عادی مطرح بشه.»
چشمام رو ریز کردم و تو صورتش دقیق شدم:« مردم عادی؟»
دستی تو موهاش کشید:« فکر می کردم تا الان متوجه شده باشی که من یک انسان کاملا عادی نیستم.»
چشمام رو روی اجزای بدنش به حرکت دراوردم و با دهن باز گفتم:« منظورت چیه؟... یعنی اون چیزایی که... که فکر می کردم... درسته؟ تو... تو می تونی فکرم رو بخونی؟»
ابروهاش بالا رفت:« تو چی فکر می کنی؟»
- کاملا غیرعادیه...
لبخند سردی زد:« درست مثل اتفاقاتی که واسه تو می افته درسته؟»
به آرومی سرم رو تکون دادم:« درسته.»
- پس حرف هام رو باور کن.
در سکوت بهش خیره شدم.
- اونطوری که تو فکر می کنی نیست...
- چی؟
خودش رو به میز نزدیک کرد:« من اونطوری که تو فکر می کنی نمی تونم ذهنت رو بخونم... من نمی تونم دقیقا بگم چی تو ذهنت داره می گذره... فقط می تونم احساسش کنم... امواج ضعیفی رو از ذهنت احساس کنم... اونم نه در هر موقعیتی... فقط زمانی که احساساتت تشدید میشه... ترس، اضطراب، ناراحتی، نگرانی، دلتنگی، و... عشق.
romangram.com | @romangram_com