#ویلای_وحشت_پارت_84
مشتاقانه بهش چشم دوختم. از نگاهم خنده اش گرفت. تک سرفه ای کرد و ادای گوینده های تلویزیون رو در اورد:« هیچ چیز و هیچ کس اونطوری که نشون میده نیست. منم استثنا نیستم. بذار اول یه چیزی بپرسم... تو منو چطور آدمی دیدی؟»
سرم رو کج کردم و با نگاهی دقیق بر اندازش کردم:« خب راستش... واقعا نمی دونم... بیشتر شبیه روان شناس ها... تو پسر آروم و دقیقی هستی... خوش برخورد و کمی هم عجیب و مرموز.. شاید به همین دلیله که نمی تونم بهت اعتماد کنم... »
- پس در نظر تو شخصیت مثبتی دارم؟
با جدیت گفتم:« اگه از اون عجیب و مرموز بودن فاکتور بگیریم... شاید بشه اینطور گفت.»
دستاشو زیر چونه اش برد:« پس هنوز امیدی هست.»
چیزی نگفتم.
کمی مکث کرد و گفت:« نمی خوای درمورد رشته ی تحصیلیم بپرسی؟»
با تردید گفتم:« مهمه؟»
- ممکنه... اول تو بگو...
لبخند گرمی زدم. من عاشق رشته ام بودم.
- باستان شناسی.
سرش رو تکون داد:« جالبه.»
- خب... نوبت تویه...
- شاید ... کمی عجیب باشه...
- میشنوم...
مکثی کرد و گفت:« علوم ماورای طبیعی.»
چشمام اندازه توپ تنیس شد. دستام رو از روی میز برداشتم و با خنده گفتم:« شوخی جالبی بود.»
چشماش جدی شد:« من شوخی نکردم.»
نیشخندی زدم:« توقع داری باور کنم؟»
- این به خودت بستگی داره اما من واقعا دروغ نگفتم.
نگاه گیجم رو به فنجون چاییم دوختم:« آخه این... غیر طبیعیه...»
سرش رو کمی جلو اورد و گفت:« به نظرت اتفاقی که واسه تو افتاد طبیعی بود؟»
نفسم تو سینه حبس شد. کمی عقب رفت و دوباره مشفول به هم زدن چاییش شد.
اخمام با نگرانی توهم گره خورد:« آخه... این چطور ممکنه؟ همچین رشته ای اصلا وجود نداره.»
romangram.com | @romangram_com