#ویلای_وحشت_پارت_83
ایندفعه روی لبش هم لبخندی ظاهر شد:« تو از من می ترسی؟»
دهنم باز موند. چشمای مضطربم رو تو چشمای خندونش قفل کردم. نه نه نه... این از کجا فهمید؟ حالا آبروم میره....
سعی کردم خودم رو کنترل کنم:« نه... چرا اینطور فکر می کنین؟»
دوباره سرش رو جلو اورد. چشماش هنوز می خندیدن:« من فکر نمی کنم... مطمئنم.»
با حرص دستام رو روی میز گذاشتم.
در همین موقع گلی با یک سینی به طرفمون اومد. وقتی فنجون های چایی و پای سیب ها رو روی میز گذاشت لبخندی بهم زد و دوباره به طرف آشپزخانه رفت.
آروین به صندلیش تکیه داد و با بی خیالی مشغول به هم زدن چایش شد:« البته من بهت حق می دم با رفتار های عجیبم باید ازم بترسی...»
تو دلم گفتم خدارو شکر که خودت متوجه هستی.
- من از تو نمی ترسم...
لبخند زد:« خوب شد پس بالاخره از اون حالت رسمی خارج شدی.»
این پسره داشت حرصم رو در می اورد. ترجیح دادم جواب ندم و مشغول به هم زدن دانه های درشت شکر توی فنجونم بشم. تمام حرصم رو روی قاشق چایی خوری خالی کردم.
سکوتی سنگینی بینمون حاکم بود و هیچکدوم تلاشی برای شکستنش نمی کردیم.
چند دقیقه گذشت که صدای آروین این سکوت رو شکست:« بهم بگو...»
سرم رو بالا اوردم و به چهره ی جدی و خشکش خیره شدم:« چی رو؟»
- همون چیزی که به خاطرش اینجایی.
دستامو تو هم گره کردم و آب دهنم رو قورت دادم« من... من به درخواست شما اینجام.»
-درسته... حالا بگو...
سکوت کردم.
آروین بازوهاشو روی میز گذاشت و انگشتاشو تو هم گره کرد:« تو باید بهم اعتماد کنی... اگه می خوای کمکت کنم... اعتماد مهم ترین کلید پیروزیمونه.»
پوزخند تمسخر امیزی زدم:« حتی دوستام که چندین سال با من بودن زحمت باور حرف هامو به خودشون ندادن... پس تو چطور توقع داری به کسی اعتماد کنم که تازه باهاش آشنا شدم... چطور باید باور کنم که بعد از شنیدن حرف هام لقب دیوونه رو بهم نمیدیدن؟»
آروین با خونسردی گفت:« چون من هم یک همچین داستان عجیبی دارم.»
نگاهم روی صورتش می چرخید. پس اشتباه نمی کردم اونم یه رازی داره... یک راز بزرگ...
سرم رو پایین انداختم:« متاسفم اما هنوز هم نمی تونم بهت اعتماد کنم.»
- خب پس اول من میگم...
romangram.com | @romangram_com