#ویلای_وحشت_پارت_82


دستم رو تو موهای آشفته ام فرو بردم و شال آبی رنگم رو روی سرم انداختم. ساعتم عدد ده رو نشون می داد.

چشمامو باز و بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم. قوی باش مارسا.

از اتاق بیرون اومدم و نگاهی به راهروی خالی طبقه دوم انداختم. صبح که بیدار شدم متوجه شدم پتوی نازکی روم قرار داره و کاغذ تا شده ای هم روی میز کنارم بود.

عطر درسا رو استشمام کردم و کاغذ رو برداشتم. نوشته بود اون و ویدا رفتن بیرون قدم بزنن اما چون من دیشب دیر خوابیدم دلشون نیومده بیدارم کنن.

دستام رو توی جیب مانتو ام فرو بردم و به سرعت از راهروی خالی گذشتم. وقتی از ویلا بیرون رفتم. آفتاب هنوز پشت ابر ها بود و بوی چمن های خیس بینیم رو نوازش می کرد.

لبخندی زدم. به سرعت مسیر باغ رو طی کردم و به طرف خونه آروین راه افتادم.

پشت در ایستادم. دستم رو بالا اوردم تا در بزنم. مکث کوتاهی کردم. دستم مشت شد و پایین اومد. بدنم هنوز می لرزید. خواستم دوباره در بزنم که در باز شد.

با چشمای گرد شده به آروین که کت سفید و شلوار جین سرمه ای رنگی پوشیده بود خیره شدم.

لبخند گرمی زد و در رو کمی بیشتر باز کرد.

- نمیای تو؟

با گیجی گفتم:« من... در نزدم... یادمه... در نزدم...»

ابروهاش بالا رفت. چشماش برق زد. نه اشتباه نمی کردم مطمئنم چشماش می خندید. بیشعور... منو مسخره می کنی؟

سرم رو بالا گرفتم و چهره ی جدی به خودم گرفتم. وارد خونه شدم. گلی با دیدنم لبخندی زد و گفت:« حالتون چطوره خانم؟»

منم متقابلا لبخند زدم:« عالی... روز خوبیه.»

با آروین به طرف میزی که تو سالن پذیرایی قرار داشت رفتیم و نشستیم.

آروین به گرمی گفت:« چای؟ قهوه؟»

- چایی لطفا...

رو به گلی گفت:« دو فنجون چای با پای سیب.»

گلی سرش رو تکون داد:« الان حاضرش می کنم.»

گلی رفت و اروین به من خیره شد.

با جدیت گفتم« ترجیح میدم سریع بریم سر اصل مطلب.»

دوباره چشماش خندیدن:« یه سوال می پرسم درست جواب بده.»

سعی کردم اعتماد به نفس کاذبم رو حفظ کنم:« سعی می کنم.»

ابروهاش رو بالا داد و سرش رو نزدیک صورتم اورد. کمی ازش فاصله گرفتم و به پشت صندلی تکیه دادم. گرمایی سراسر وجودم رو گرفت.

romangram.com | @romangram_com