#ویلای_وحشت_پارت_81
نگاه متعجبی به هم انداختیم. ویدا زودتر از همه بلند شد و به طرف در رفت. با باز شدن در و نمایان شدن چهره ی خونسرد آروین نفسم بند اومد.
پوست روشنش زیر نور ماه، درخشان تر از هر وقت دیگه دیده می شد و چشماش برق عجیبی داشت. بدون اینکه توجهی به ویدا بکنه، مستقیم به من خیره شد. نگاهش ترس رو تو وجودم سرازیر کرد. یک نگاه سرزنش گر و کاملا سرد و خشک.
صداش یخ تر از نگاهش بود:« ببخشید این موقع مزاحمتون شدم... باید چیز مهمی رو به مارسا بگم... اگر اجازه هست.»
تو جام سیخ شدم. بند بند وجودم می لرزید. صدام خیلی آروم بود:« اگه... اگه میشه...به یه وقت دیگه موکولش کنین... حالم چندان مساعد نیست...»
بدون اینکه از لحن رسمی ام کوچک ترین تعجبی بکنه با لبخند سرد و تصنعی به طرف ویدا برگشت:« اصراری نمی کنم اما...»
نگاهش به طرف من چرخید و لبخندش پاک شد:« یادتون باشه این موضوع خیلی مهمه... خیلی خیلی مهم... به قیمت تمام زندگیتون.»
نوک انگشتام رو که یخ زده بودن روی دسته ی مبل فشردم. به زحمت سرم رو تکون داد.
آروین هم به خداحافظی آرومی اکتفا کرد و رفت.
نگاه تردید آمیز درسا و ویدا معذبم می کرد. آب دهنم رو قورت دادم و از جام بلند شدم. اول از همه باید با آروین حرف می زدم بعد می تونستم تصمیم بگیرم همه چی رو بهشون بگم یا نه. احساسم به من اینو می گفت و من می دونم که احساسم تا الان اشتباه نکرده.
صدای محکم ویدا بین راه متوقفم کرد:« صبر کن... یادت که نرفته می خواستی یه چیزی به ما بگی.»
نگاهم بین صورت های مصمم و شکاکشون سرگردون بود. فشاری به نرده ی چوبی پله ها وارد کردم و گفتم:« شاید... شاید الان وقت مناسبی براش نباشه.»
ویدا پوزخندی زد:« چی؟... مگه ما بچه ایم؟... فکر کردی نفهمیدیم بعد از اومدن آروین و اون حرف های عجیبی که زد اینطوری...»
با حرص حرفش رو قطع کردم:« من شما ها رو بچه فرض نکردم... بین من و آروین هم هیچی نیست... مطمئن باش اگه چیزی بود اول از همه شماها خبردار می شدین.»
ویدا دستاشو به سینه زد و با لحن عصبی و اخمای تو هم گفت:« باشه باشه... تو گفتی منم باور کردم... مارسا... اگه تو و آروین به هم احساسی پیدا کردین و... و نگران منی ازت می خوام نباشی... من تمام اون حرف ها رو... تمامشون رو... قط یک شوخی بود... شوخی...»
درسا کنارش ایستاد و بازوشو لمس کرد. نگاه ویدا سرد و خشک خیره به چشمانم بود...
چند پله ای رو که بالا رفته بودم برگشتم و رو به روی ویدا ایستادم. با چشمای گرد شده از حیرت گفتم:« نه ویدا نه... تو... تو داری اشتباه می کنی... باور کن هیچی... هیچی بین من و آروین نیست... آخه مگه من چند وقته این پسره رو می شناسم؟»
با صدای بلند گفت:« تو... تو... فکر کردی برای من اهمیتی داره؟.. نه...نــــــــه... من فقط... حس می کنم... »
نتونست حرفش رو ادامه بده و با تنه از کنارم رد شد. درسا هم نگاه نگرانی به من انداخت و دنبال ویدا از پله ها بالا رفت.
با حرص مشتم رو به دیوار کوبیدم:« لعنتی... لعنتــــی...»
تلاش ویدا رو برای قوی نشان دادن خودش رو به یاد اوردم... خدایا... این ویلا... این سفر نفرین شده...کاش... کاش هیچوقت اتفاق نمی افتاد.
خودم رو روی مبل سه نفره انداختم و سرم رو به پشتیش تکیه دادم. چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
آتش... دود داشت خفه ام می کرد... با بغض به در بسته و چوبی رو به روم خیره شدم. ملاحفه ی سفید رو روی سرم انداخته بودم. اما اون هم مانع از پیش روی شعله های آتش نمی شد.
به طرف پنجره ی اتاقم رفتم. گربه ی سفیدی با چشمای قرمز پشت پنجره به من نگاه می کرد.
آب دهنم رو قورت دادم و اشکامو پاک کردم... ذهنم رو متمرکز کردم و مستقیم تو چشمای گربه خیره شدم.
romangram.com | @romangram_com