#ویلای_وحشت_پارت_80


- منظورت اینه که من می خواستم خودم رو از پنجره به بیرون پرت کنم؟ اما چرا؟ چطوری این اتفاق افتاد که خودم هیچی یادم نمیاد؟

کمی به صورتش دقیق شدم. با بی میلی گفتم:« فکر کنم... تو داشتی تو خواب راه می رفتی.»

چشماش گرد شد:« تو خواب می خواستم خودکشی کنم؟»

حالت نگاهش رو که دیدم عصبی شدم:« چیه؟ نکنه باز می خوای بگی زده به سرم... ویدا متوجه نمی شم تو چرا نمی فهمی؟ یعنی تا الان متوجه تمام این اتفاقات مشکوکی که داره میفته نشدی؟»

- کدوم اتفاقات؟

هر دو به طرف صدا برگشتیم. درسا با کمی فاصله از ما ایستاده بود و نظاره گر بحثمون بود.

بین گفتن و نگفتن تردید داشتم پس سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم.

درسا با چند قدم خودش رو بهمون رسوند:« پرسیدم کدوم اتفاقا؟»

به چشمای خوشگلش خیره شدم:« یه چیزایی که امکان نداره شماها دیده باشین یا حتی حس کرده باشین.»

- تو بهمون بگو... چه اتفاقی داره میفته... منم کم کم دارم می ترسم.

- بیاین به سالن پذیرایی بریم... اونجا براتون میگم.

هر دو قبول کردن و با هم از پله ها پایین رفتیم.

روی مبل نشستم و نگاه نگرانم رو به دو جفت چشم منتظر که رو به روم قرار داشتن دوختم.

ویدا که سکوت منو دید با بی صبری گفت:« خب؟»

با استرس دستم رو داخل موهام فرو بردم و گفتم:« خب که چی؟»

لباشو با حرص روی هم فشرد:« ماری پا میشم میام سوسکت می کنم ها.»

اخمام تو هم رفت. به دسته ی مبل فشار خفیفی وارد کردم تا با این کار کمی از استرسم رو کم کنم.

چشمامو بستم و با خودم تکرار کردم:« بس کن دختر... تو می تونی... همه چی رو بریز بیرون... خودتو خلاص کن... یا باور می کنن یا نمی کنن دیگه... قانون طلایی به درک رو فراموش نکن.»

چشمامو باز کردم و به صورت حرصی ویدا و نا آرام درسا دوختم.

- راستش... نمی دونم چطوری بگم... شاید به نظرتون خیلی مسخره بیاد اما... خب... راستش من...

مکث کردم. ویدا که عصبی شده بود تقریبا داد زد:« یا حرفت رو بزن یا پا میشم میام...»

دست درسا روی شونه اش نشست و صدای آرومش شنیده شد:« بس کن ویدا شاید چیزیه که چندان براش راحت نیست تا بیانش کنه... بهش فرصت بگه.»

ویدا روی مبل نشست و لبش رو جوید. می دونستم عصبی شدن اون به خاطر نگرانیشه پس بیشتر از این منتظر نذاشتمشون و گفتم:« من فکر می کنم تو این خونه... رو...»

صدای زنگ حرفم رو قطع کرد.

romangram.com | @romangram_com