#ویلای_وحشت_پارت_79
به پنجره رسید. به آرومی در شیشه ایش رو باز کرد. بارون هنوز بند نیومده بود.
با حیرت سر جام ایستادم. ویدا سرش رو از پنجره به بیرون برده بود و داشت به بیرون پرت می شد. یا اگه بخوام واضح تر بگم خودش رو به بیرون پرت می کرد.
بدنم یخ زد. اون دیوونه داره چیکار می کنه؟
داد زدم:« ویـــــدا؟»
انگار اصلا صدام رو نشنید چون با دیوونگی محض به کارش ادامه می داد. تا کمر به بیرون خم شده بود.
مغزم دستور داد و پاهام اطاعت کردن. به آخرین توانم به طرفش دویدم و به کمرش چنگ زدم.
هر دو به عقب پرت شدیم و روی کفپوش چوبی سالن افتادیم.
باد با زوزه ی بلندی به پنجره کوبید و باران شدت گرفت. انگار از نجات پیدا کردن ویدا خشمگین شده بودن. از اینکه نتونسته بودن اونو قربانی کنن برافروخته بود.
ویدا روی من که نفس نفس می زدم افتاد. چشماش باز شد.
با ترس و اضطراب اطراف رو از نظر گذروند و به من رسید.
- چه اتفاقی افتاد؟
با نگرانی از بالا تا پایین براندازش کردم.
- تو خوبی؟
به موهاش چنگ زد و به سختی از روی زمین بلند شد:« احساس کرختی می کنم.»
نگاهش روی من ثابت موندی:« تو چرا هنوز روی زمینی؟»
پوزخند زدم:« خیلی ببخشید که اگه من نمی گرفتمت تا الان مرده بودی.»
اخماش تو هم رفت:« منظورت چیه؟»
دهنم از تعجب باز موند. با یک حرکت سریع از جام بلند شدم و گفتم:« یعنی تو هیچی یادت نمیاد؟»
- چی رو باید یادم بیاد؟
با حیرت بهش زل زدم:« باور نمی کنم... تو... پس تو... داشتی تو خواب راه می رفتی؟»
- ها؟
به پنجره اشاره کردم و با گنگی گفتم:« تو... تو چشمات بسته بود... من احساس کردم یه صدایی شنیدم... از اتاق اومدم بیرون... بعد.. بعد تو رو دیدم... اول ترسیدم فکر کردم... اون تو نیستی... یعنی... خب... یعنی...»
با دست بهم اشاره کرد:« دو دقیقه ساکت باش ببینم... یه نفس عمیق بکش... اول بگو من چجوری از اینجا سردر اوردم... مگه تو اتاقم نبودم؟... تو که نمی خوای بگی تمام مدت اینجا خوابیده بودم؟»
- نـــه... من نمی دونم تو چطوری از بیرون اتاقت سر در اوردی... فقط یه صدایی شنیدم و از اتاقم بیرون اومدم بعدش هم تو رو دیدم که داشتی به طرف پنجره می رفتی. اول فکر کردم خل شدم اما بعد متوجه شدم اگه دیر بجنبم برای همیشه از دستت دادیم.
romangram.com | @romangram_com