#ویلای_وحشت_پارت_9
- مارسا جون تو رو خدا چشماتو باز کن حالت خوبه؟
به سختی پلک های سنگینم را باز کردم. چهره های نگران ویدا و درسا مقابل صورتم قرار داشت. دستی به سرم کشیدم و گفتم:« چه اتفاقی افتاد؟»
صدای آتریسا را شنیدم:« درباره ی کدوم اتفاق حرف می زنی؟»
آخرین تصاویری که قبل از تکان قطار در ذهنم بود را مرور کردم و با تعجب گفتم:« اون صدای ترسناک و نور خیره کننده؟»
آتریسا یکی از اون خنده های ترسناکش را تحویلم داد و گفت:« من صدایی نشنیدم و نوی هم ندیدم...»
ویدا و درسا سرشان را تکان دادند و گفتند:« ما هم چیزی ندیدم... خوبی مارسا؟ یکدفعه بی هوش شدی...»
حتما دوباره ذهن من شروع به خیال پردازی کرده. آتریسا لیوان آبی با یک شکلات به طرفم گرفت:« بیا اینا رو بخور فشارت افتاده.»
با دستان لرزانم لیوان آب را گرفتم و به لبم نزدیک کردم. چند جرعه از آب را نوشیدم. نگاه های ویدا و درسا اذیتم می کرد:« چیه اینطوری بهم زل زدین مرده که ندیدین.»
ویدا با شیطنت گفت:« مرده که نه اما رنگ و روت عین ارواح شده.»
با بی حوصلگی لیوان آب را به آتریسا بر گردوندم:« مرسی بهترم.»
درسا خمیازه ای کشید و گفت:« من رو تخت بالایی می خوابم.»
درسا صندلی تخت مانند قطار را بیرون کشید و به کمک نرده ای که گوشه ی کوپه بود بالا رفت. من و آتریسا روی تخت های پایینی خوابیدیم ویدا هم بالای تخت من خوابید.
با خستگی چشمام را روی هم گذاشتم و به خواب عمیقی فرور رفتم.
یا سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. روی تخت نشستم و نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. دوازده و نیم بود. کش و قوسی به بدنم دادم و سعی کردم دوباره بخوابم. ناگهان صدایی به گوشم رسید. صدایی مثل صدای گریه. با تعجب به آتریسا که با هق هق خفه ای اشک می ریخت خیره شدم.
- آتریسا...حالت خوبه؟
مو های مشکی و پریشانش روی شانه هایش ریخته بود. با دست جلوی صورتش را پوشانده بود. از رو تختم بلند شدم و کنار او نشستم:« حالت خوبه آتریسا؟»
با تماس دستم روی شانه اش از جایش پرید. هنوز با دستانش روی صورتش را پوشانده بود.
با صدای خفه ای گفت:« اون...داره میاد...من ازش می ترسم...»
موهایش را نوازش کردم دیگه اون احساس بد رو نسبت بهش نداشتم. نمی دونستم چرا.
- آتریسا منظورت کیه؟
- اون...یاشا...اینجاست...
- یاشا کیه؟
ناگهان بدنم یخ کرد. لرزشی به پوست بدنم راه یافت. احساس کردم در قعر تاریکی فرو میرم. به پنجره خیره شدم. داشتیم از داخل یک تونل می گذشتیم. صدای قطار مثل ناقوس مرگ گوشم را نوازش می کرد. در کوپه باز شد. دختری هشت ساله با موهایی بلند و لخت مشکی که روی صورتش ریخته بود بهم خیره شده بود. نمی تونستم صورتش را ببینم.
ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم. دختر با همون صدای خش دار گفت:« پس بالاخره اومدی...»
romangram.com | @romangram_com