#ویلای_وحشت_پارت_8


- بهش میاد.

شانه هایم را بالا انداختم و از پنجره به بیرون خیره شدم. گندم زار ها و آسمان صاف و آبی منظره ی زیبایی را پدید آورده بود.

ویدا با کلافگی گفت:« چند ساعت راهه تا ساری؟»

درسا نگاهی به ساعتش انداخت:« الان ساعت دهه شبه چندساعتی تا اونجا راهه. شاید فردا صبح برسیم.»

ویدا با غرغر گفت:« مسخره با ماشین می رفتیم چرا بلیت قطار گرفتی؟»

- گفتم که ماشین خراب بود...

- مگه میشه؟

- برای منم خیلی عجیب بود تا دیروز خوب کار می کرد...

استرسی که خودمم دلیلش را نمیدانستم سراسر وجودمو گرفت. چرا باید با قطار می رفتیم؟ چرا باید ماشین درسا قبل از سفر خراب بشه؟ اصلا چرا باید این دختر عجیب تو کوپه ی ما بیفته؟ شاید هم من زیادی دارم سخت می گیرم.

برای منحرف کردن ذهنم از این موضوع رو به درسا گفتم:« راستی از آوید چه خبر؟»

درسا با شیطنت گفت:« فعلا که سرش خیلی گرمه دلت واسه داداشم تنگ شده؟»

- گمشو دختره دیوونه.

- خیلی هم عجیب نیست داداش گلم خوش بر و رو که هست هیکل هم که قربونش برم خارج رفته هم که هست ماشالله دکتراش هم که گرفته دیگه چی میخوای؟

- خل و چل من بمیرم هم دلم واسه اون داداشت تنگ نمیشه.

- ایشش از خداتم باشه. اصلا عمرم بذارم داداشم با تو ازدواج کنه.

- حالا کی خواست با داداش تو ازدواج کنه؟

درسا نگاه شیطنت آمیزی بهم انداخت و گفت:« من حرفت رو از تو دلت می خونم.»

- بیشعور.

ویدا با تعجب گفت:« فکر می کنین آتریسا کجا رفت؟»

قبل از اینکه ما سعی کنیم جوابش رو بدیم شانه هایش را بالا انداخت و خودش گفت:« به ما چه؟»

در همین موقع قطار تکان خیلی شدیدی خورد و بعد صدای ترسناکی به گوش رسید. نور خیره کننده ای چشمم را اذیت کرد. هر سه از روی صندلی های قطار پرت شدیم. چمدان ها از جای خودشون به پایین پرتاب شدند. چشمام بسته شد و دیگه هیچی حس نکردم.





صداهای مبهمی به گوش می رسید. همهمه عجیب اطرافم را حس می کردم.

romangram.com | @romangram_com