#ویلای_وحشت_پارت_7


با تعجب بهش نگاه کردم:« منظورتون رو نمی فهمم.»

دختر چیز دیگه ای نگفت و از پنجره به بیرون خیره شد. لبخند روی لبش آزارم می داد.

ویدا با انگشت به سرش اشاره کرد و زیر لب گفت:« دیوونه است.»

درسا که سعی می کرد جلوی لبخندش را بگیرد سرش را پایین انداخت و به دستان کشیده اش خیره شد.

سکوت بدی تو کوپه حکم فرما بود. ویدا کتابی برداشت و مشغول مطالعه شد. با خواندن اسم کتاب سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و گفتم:« جان من اونو بذار کنار ویدا.»

درسا و اون دختر به طرفمون برگشتند و به کتاب ویدا خیره شدن.درسا نیشخندی زد و گفت:« اینجا هم دست بردار نیستی؟»

ویدا بی توجه به حرف های ما با هیجان گفت:« بچه ها نگاه کنین اینجا نوشته ارواحی که در دنیا مرگ دردناکی داشتن یا خودکشی کردن برای همیشه در عذاب و برزخ دنیا گرفتار میشن و ممکنه برای کسایی که زنده ان مشکلاتی ایجاد کنن یا...»

- یا اینکه اون هارو مجبور به انجام کارهایی کنن.

هرسه با تعجب به دختری که کنارم بود خیره شدیم. لبخند ترسناکی زد و گفت:« من تقریبا این کتاب رو حفظم.»

ویدا با هیجان گفت:« آخ جون بالاخره یکی مثل خودم پیدا شد.»

- من مثل تو نیستم.

ویدا که انگار از هیجانش کاسته شده بود زیر لب گفت:« از خودراضی بدبخت.»

درسا که از لحن ویدا خنده اش گرفته بود گفت:« آروم تر الان صداتو میشنوه.»

این دختر برام خیلی عجیب بود نمیدونم چرا احساس بدی نسبت بهش داشتم.

- اسم من آتریساست.

خواستم اسم خودمو بهش بگم که با دست اشاره کرد:« خودم می دونم.»

باحیرت به چهره ی عجیبش خیره شدم:« فکر نکنم تا حالا ملاقاتی با هم داشته باشیم.»

- درسته نداشتیم.

- پس از کجا...

- من که گفتم شبیه شما نیستم.

- منظورت چیه؟

آتریسا از جایش بلند شد و از کوپه بیرون رفت. با تعجب روبه درسا گفتم:« این دختره خیلی عجیبه.»

- آره اسمشم مثل خودشه تا حالا جایی نشنیدم... آتریسا...معنیش چیه؟

ویدا کتابش را بست و گفت:« یعنی مانند آتش.»

romangram.com | @romangram_com