#ویلای_وحشت_پارت_6


ویدا با کنجکاوی گفت:« کلاس چی داری؟»

- باستان شناسی.

ویدا اخماشو باز کرد و با محکم به کمرم ضربه زد:« ایول دختر خب واسه چی زودتر نگفتی هم کلاسی ایم.»

با تعجب به رفتارهای ویدا فکر می کردم.

ویدا بازومو گرفت و به سرعت شروع به دویدن کرد. منم که هنوز از رفتارهای عجیبش حیرت کرده بودم به دنبالش کشیده می شدم.

ویدا جلو در کلاس ایستاد و دستی به مانتو و مقنعه اش کشید. چند تقه به در زد. صدای خشک استاد شنیدم شد:« بفرمایین .»

ویدا با بی خیالی وارد کلاس شد. استاد نگاه دقیقی بهمون کرد و گفت:« ده دقیقه دیر کردین.»

- می دونم استاد حالا شما یه این بارو اجازه بدین.

- از کجا معلوم دوباره تکرار نشه؟

- اتفاقه دیگه میفته.

استاد که از گستاخی ویدا متعجب شده بود با اخم گفت:« این جلسه اجازه ورود ندارین.»

ویدا بدون اینکه خم به ابرو بیاره با لبخند گفت:« چشم پس از فردا خدمت می رسیم.»

کلاس از خنده ترکید. ویدا دستمو گرفت و از کلاس بیرون رفتیم.

با ناراحتی گفتم:« کاش این حرف هارو بهش نمیزدی.»

- بی خیال بیا بریم سلف یه چیری بخوریم. راستی اسمت چیه؟

- مارسا.

- منم ویدام.

لبخندی زدم و هر دو به طرف سلف راه افتادیم از همون اولین برخورد از ویدا خوشم اومد و با هم دوستای خوبی شدیم.

نگاهمو به طرف درسا برگردوندم. زیباترین دختری که تا حالا توی زندگیم دیده بودم.

موهای قهوه ای روشن که نزدیک به رنگ هویجی بود و چشمای مشکی درشت. دماغی قلمی و کوچک که با لب های برجسته و قلبی شکلش تناسب قشنگی داشت. درسا هم دختر خیلی مهربونی بود. با اینکه خیلی پولدار بودن اما هیچوقت مغرورانه رفتار نمی کرد و خودشو بالا نمی گرفت. دختر خاکی و متواضعی که چشم بیشتر پسرهای دانشگاه دنبالش بود. روزی که با ویدا وارد کلاس شدیم، کنارمون نشست و باب دوستی رو باز کرد. وقار و متانتش همه را مجذوب می کرد. همیشه سعی می کرد با عقلش تصمیم بگیره. دختر منطقی و عاقلی که از همون برخورد اول باعث شد پایه های دوستیمون شکل بگیره.

با باز شدن در کوپه، افسار تفکراتم گسسته شد و نگاه ها به دختر عجیبی دوخته شد که در جای خالی کنارم نشست. خط چشم پررنگ سیاهی پشت چشم های سبز ترسناکش کشیده شده بود. مو های فرفری و کوتاهی که از زیر شال بنفشش بیرون زده بود قیافه ای عجیب و ترسناک برایش درست کرده بود.

ساک آبی و کوچکی که در دست داشت را روی صندلی انداخت و نگاه موشکافانه ای بهم انداخت. نگاهی که تا مغز استخوانم نفوذ کرد. به لباس های عجیبش چشم دوختم. مانتوی بلند و مشکی رنگی که تا قوزک پایش می رسید و کفش های لژ دار بنفشی که پاهایش را در بر گرفته بود.

با صدای خش داری بهم سلام کرد. احساس خوبی نسبت بهش نداشتم نمیدونم چرا منو یاد اون دختر ترسناکی که تو خوابم دیده بودم می انداخت. با این حال جوابش را دادم.

با لبخند ترسناکی گفت:« پس تو اون شخص منتخب هستی.»

romangram.com | @romangram_com